fredag, april 13, 2007

گزارشی از منطقه :ر

قطره ای از میهن تلخ
ر
دختر بچه ای که
ر
باید دختری را به دنیا می آورد!ر

روزی در گنبد بخاطر عیادت از یکی از کارگران شرکت مربوطه ام که از داربست سقوط کرده و در بیمارستان مطهری بستری شده بود به این بیمارستان مراجعه کردم. موقع ورود به محوطه بیمارستان، متوجه شدم که پیر زنی تورکمن با چهره ای تکیده و نزار با کفشی پاره و با لباسی مندرس در گوشه حیاط بیمارستان کز کرده است.ر
من با مشاهده حال وی و طرز نشستن او بدون آنکه خود بدانم به طرف وی کشیده شدم. اما، وقتیکه من به نزدیکی او رسیدم، وی باز خود را جمع و جور تر کرده و خود را هر چه بیشتر به دیوار سرد بیمارستان فشرد. اما، وقتیکه از سلام و احوالپرسی من متوجه شد که من نیز یک دختر تورکمن اما در شلوار و مانتوی اسلامی هستم، تا حدودی خود را راحتتر احساس کرده وقتیکه از علت نشستن وی در حیاط بیمارستان جویا شدم، وی به آهستگی و زیر لبی بمن جواب داد که از یکی از روستاهای آی درویش(کلاله) است که سه روز قبل دخترش را برای زایمان به این بیمارستان آورده و بدون اینکه جایی برای رفتن داشته باشد در حیاط بیمارستان شب را تا صبح و روز را به شب بسر میبرد!ر
من با شنیدن حال پریشان یک پیر زن تورکمن و بی اعتنائی غیر انسانی مسئولین این بیمارستان که عمدتاً از ملیتی غیر تورکمن برخوردار هستند، احساس نفرتی شدید نسبت به این برخورد با یک پیرزن عاجز و احساس ترخمی شدید نسبت به وی بمن دست داد. من بوی پینهاد کردک که در این شهر زندگی میکنم و حارم یک کلید از خانه ام را بوی بدهم که وی بتواند براحتی در آنجا تا زایمان و مرخص شدن دخترش در آنجا بسر ببرد. اما وی با خشرویی پیشنهاد مرا قبول نکرد. من حداقل وی را راضی کردم که چون زبان فارسی را بلد نیست، بعنوان مترجم وی کارهای دختر وی را در بیمارستان انجام بدهم که خوشبختانه وی با امتنان آنرا پذیرفت.ر
وقتیکه ما به مسئول مربوطه در بیمارستان مراجعه کردیم، وی با حق بجانبی و دریدگی تمام بمن گفت که"این پیرزنه، سه روزه ما را بیچاره کرده نه پول داره و نه زبان آدمیزاد سرش میشود و به هر که گفتم که صحبتهای وی را بما ترجمه بکند، تماماً میگویند، ول کن بابا، ما خودمان گرفتارتراز وی هستیم"! و اضافه کردند که:" چون بیمار این پیرزن پولی برای پرداخت فیش سی و سه هزار تومانی بیمارستان را ندارند، این زائو سه روز است در گوشه کریدور بیمارستان از درد زایمان بخود می پیچد و ما از پذیرش وی معذور بوده ایم"!! من فوراً این مبلغ را پرداختم و به سراغ زائو رفتم. موجود کوچکی را دیدم که از درد مچاله شده بود و وقتی خواستم بوی دست بزنم و نوازشش بکنم، اما چیزی جز لباس وی بدست من نخورد، زیرا از لاغری و کوچکی در داخل لباس گویا کم شده بود. من وقتیکه روبند وی را ( یاشماق) بکناری زدم، از تعجب خشکم زد. تصور من از زن زائو چیز دیگر بود، اما این خود دختر بچه ای بود با چشمان آبی کودکانه و معصوم و با چهره ای زیبا با غمی و دردی بزرگ که تنها چشمان آبی وی میتوانست آنرا بتصویر بکشد! من از این شوک بزحمت بیرون آمده و به دخترک گفتم که برای کمک به وی آمده ام و بر هر چه احتیاج دارد میتواند براحتی با من در میان بگذارد. اما، می تنها با چشمان زیبای خود که غمی بزرگ درآن لانه کرده بود، با سپاسگزاری بمن نگریست و بدون هیچ صحبتی تنها و بدون صدا به گریه پرداخت. گریه ایکه برای من فجیع ترین ناله و گوشخراشترین ضجه یک دخترک نگون بخت تورکمن بود. وی تنها سیزده سال داشت که در نه سالگی، تکرار میکنم در نه سالگی با استفاده از قانون ازدواج در 9 سالگی رژیم فقر و بیچارگی خانواده در یکی از روستاهای اطراف آی درویش( کلاله) به مردی چهل ساله فقیر شوهر داده بودند!ر
من فوراً با دکتر وی مشغول صحبت شدم، متوجه گردیدم که آنها امیدی به زایمان طبیعی وی ندارند، زیرا در این سه روزه بدون هیچگونه مراقبت پزشکی و درمانی، وی توانی برای زایمان طبیعی نداشت و عمل سزارین را نیز آنها بدون پیش پرداخت پول انجام نخواهند داد! بنابراین مجبور شدم که صد و سی هزار تومان برای بیهوشی و هزینه اطاق عمل را بپردازم و با چانه زنی زیاد موافقت این پزشکان اسلامی و متدین را بدست آوردم که مابقی از کل مبلغ پانصد و پنجاه هزار تومان مورد مطالبه آنها را بعد از عمل سزارین بپردازم. وقتیکه من مشغول پرداخت مبلغ اولیه بودم، پیر زن تورکمن به آهستگی به من نزدیک شده و برای اینکه جزئی از این هزینه را بپردازد، یک مشت اسکناس مچاله شده ده تا بیست تومانی را بطرف من دراز کرد که من وی را بزحمت راضی کردم که این پول را برای خود نگه بدارد. پولی که ذخیره یک عمر زحمت و نیمه گرسنگی وی بود!ر
متأسفانه، این دخترک معصوم، بعد از آنکه سه روز تمام در سکوت و تنهائی کامل با مرگ دست و پنجه نرم کرده بود، نتوانست در زیر عمل طاقت بیاورد و برای همیشه خاموش شد و دردی بزرگ را بهمراه خود برد و نوزاد خود را که دخترکی بود، یکه و تنها گذاشت.ر
پیر زن تورکمن که از همان ابتدا، ترسی عجیب در چهره و نگاه وی موج میزد، از تحویل گرفتن نوزاد خودداری ورزید و وی را با سکوت در کنار جسد دخترک نگون بخت خود گذاشت. من با دیدن این صحنه نتوانستم طاقت بیاورم و خواستار پذیرفتن این نوزاد به فرزندی شدم. اما متدسفانه برای اینکار اجازه رسمی فامیل درجه ک وی چون پدر یا برادر و شوهر متوفی شدند که نه من آنها را می شناختم و نه پیر زن تورکمن کلمه ای حاضر نبود در مورد آنها بیان بکند و یا آدرس آنها را بدهد و خود پیر زن نیز تکه ورقه ای رنگ و رو رفته و چروکیده بنام شناسنامه داشت که کسی نتوانست آنرا بخواند. در نتیجه بیمارستان متقبل گردید که این نوزاد بی پناه را به پرورشگاه بسپارد و جهت دفن مادر وی مجدداً من مجبور شدم هزینه دفن آنرا که چهل هزار تومان میشد به آنها بپردازم!ر
من پیر زن مچاله شده و بدبخت را که حتی از سوار شدن به ماشین من نیز ترس و وحشت داشت، به ایستگاه کلاله در کنبد کاووس رسانیدم، بدون اینکه خود وی بداند که به کجا میخواهد سفر بکند! من بزور پانزده هزار تومان بوی که از دریافت آن خودداری میورزید دادم و وی را در اتوبوس نشانیدم و دیگر این پیر زن تورکمن را ندیدم ولی این خاطره و این قیافه که تجسم زنده ظلم طاقت فرسا بر زنان ما در بسیاری از روستاها است و نه آن قربانی نه ساله قوانین ضد انسانی ازدواج رژیم اسلامی و آن چشمان آبی رنگ که دریایی از غم و مصیبت در آن موج میخورد، فراموش کرده ام و فکر میکنم که برای همیشه با من خواهند بود!ر
جرن : از هواداران کانون فرهنگی – سیاسی خلق تورکمن
ر24 اسفند1385

Inga kommentarer: