توضیح و پوزش!ر
قسمت سوم مقاله "در آستانه آزمونی تاریخی" که مربوط به بنیانهای نظری مقوله حزب و بعنوان مهمترین بخش کل این مبحث میباشد، متأسفانه بعلت بروز نقص تکنیکی در دستگاه چاپگر کانون، ناخوانا و با جملات و کلمات پس و پیش انتشار یافته است. ما با پوزش از خوانندگان گرامی، جهت رفع این نقیصه، این بخش از مقاله مجددا با تصحیات وارده در آن به چاپ میرسانیم.ر
حزب و چگونگی یک حزب ملی:ر
تاریخ احزاب هر چند به دوران رم قدیم مربوط میگردد، اما تکامل آن بعنوان یک ارگان سیاسی بصورت امروزی به سده های هیجدهم و نوزدهم و در ارتباط ارگانیک با تلاش متفکران اروپائی برای تدوین و اندیشه فلسفه دولت – ملتهای مدرن برمیگردد.ر
در یونان باستان، نظام اجتماعی و سیاسی یک چیز پنداشته شده و فیلسوفان آندوره، چون ارسطو انسان را تنها موجودی سیاسی تعریف کرده و هنوز در اندیشه یونانی فرقی مابین "جامعه مدنی" و" جامعه سیاسی" وجود نداشت و در آندوره فلاسفه یونان بزرگترین مقام انسان را زیستن در شهر، در زیر نظارت نظم اجتماعی – سیاسی شهری دانسته و انسانهایی را که در خارج از این نظم شهری زندگی میکردند، "یا خدا یا حیوان" میدانستند!ر
افلاطون حتی ساکنان شهرها را نیز لایق حکومت کردن ندانسته و معتقد بود که "... تا زمانیکه یا فیلسوفان حقیقی، قدرت سیاسی نیابند یا سیاستمداران بر اثر معجزه ای فیلسوف حقیقی نشوند، بشریت از رنج رهایی نخواهد یافت"[1]
طبق تفکر حاکم در آن دوره طرح ریزی " بهترین نظام سیاسی – اجتماعی" تنها برعهده فیلسوفان بوده و در رم باستان شهروندی روم و حق مشارکت در نظام سیاسی و "دمکراسی" آن همچنان عالیترین مرتبه کمال انسانی شمرده شده که حتی خدایان رومی نیز باید خدمتگزاران آرمان سروری روم می بودند!ر
در مقابل این اندیشه انسانگرایانه یونان و روم باستان، تفکر و اندیشه هستی مدارانه شرق قرار داشت (تداوم آن تا به امروز) که وجود ذات انسان در جهان را حاصل حضور وی در جهان و در پیشگاه خدایان یا خدا دانسته و برخلاف تفکر یونانی – رومی هدف زندگی انسانی را نه " دیدار" این عالم میداند، " دیدار" عالم دیگری دانسته و سرنوشتی خارج از " معشیت الهی" برای آن قائل نمیگردد! طبیعتا چنین دیدگاهی که تمام نظامات اجتماعی را نزولات آسمانی و خارج از اراده انسان تلقی میکند نمیتواند جایی برای تفکر انسانی برای یافتن "بهترین نظام اجتماعی- سیاسی" برای زیستن بهتر قائل بشود و تمامی مقولات مربوط به آن منجمله "احزاب" مقولاتی بیگانه و نامربوط به حیات اجتماعی "شرق" و یا "اورینت" بوده اند!ر
بنابراین، " احزاب" در یونان و روم باستان، همان گروههای فکری بودند که با تبعیت از تفکر فیلسوفی که مدعی ارائه " بهترین نظام "اجتماعی و سیاسی" بوده است، جهت شرکت و تأثیرگذاری بر نظام سیاسی و "تأمین سروری روم" فعالیت میکردند. بدون آنکه برای برگان و ساکنان خارج از polis و یا "دولتشهرها"، ""افتخار" عضویت در گروههای فکری خود و یا در "احزاب" خود را قائل بشوند!ر
در دوره هزار و هشتصد ساله فاصله مرگ ارسطو (322 ق م) و تولد ماکیاول (1469 م)، چهار تحول فکری بزرگ در غرب روی میدهد که زمینه ساز روشنگری در اروپا و باعث تحولات سیاسی بزرگ در قرت هیجدهم میلادی در این قاره میگردد که بدون درک و هضم این تحولات فکری، روشنفکر شرقی نمیتواند برای فهم مدرنیت در اروپا، یعنی رشد اندیشه عقلی ناب و دست یازیدن آن به علم بعنوان تنها راه ممکن شناخت به دستگاهی از اندیشه مجهز شود که انسان مدرن آنرا پدید آورده است!ر
این چهار تحول فکری:ر
اول: پیدایش مکتبهای فلسفی شکاکی(پیروان پیرون یا پورهون 257-365 ق م) و اپیکوری (270-341 ق م) و رواقیان(265-340 ق م) است. هر سه این مکاتب فلسفی مباحث اخلاقی را از ستیزه های فلسفی برتر دانسته و خوشبختی انسان را والاتر از حقیقت پنداشته و علیه آن بخش از فلسفه های اشراقی افلاطون و ارسطو بودند. در آن دوره دیگر عصر polis یا شهرخدایی، یعنی جوامع سیاسی محدود و درونگرا با کشورگشائی های فیلیپ و اسکندر بپایان رسیده و عصر امپراطوری و جهانشهری (کوسموپولیتان) فرا رسیده و افقهای پهناوری بر روی یونانیان گشوده بود. در این میان رواقیان به پیروی از این تحول، از یکسو تمامی آدمیزادگان را اعضای جامعه یگانه جهانی و از سوی دیگر آنها را همسان و برابر دانسته و سعادت انسان را در سازگاری آن با طبیعت و این سازگاری را خردمندانه میدانستند. بدینسان آنها آیئن "قانون طبیعی و حقوق طبیعی"[2] ، یا بزبان امروزی حقوق بین الملل را پایه ریزی کردند.ر
دوم: تکوین نظریات سیاسی و حقوقی وابسته به امپراطوری روم،ر
سوم: رواج مسیحیت،ر
چهارم: آغاز دوره نوزائی و یا رنسانی!ر
در این میان، مسیحیت که یک خدای یهودی تبار است، با ظهور خود اروپا را تا اواخر قرن پانزده به سیطره مطلق خود در آورده هرگونه اندیشه فیلسوفانه انسانگرایانه و هرگونه انتقاد از نظم سیاسی- اجتماعی در آندوره را بشدت کیفر میدهد. با آغاز انجماد فکری و جاری شدن روح هستی باوری در اروپا، روح قوی اخلاقی و سیاسی فلاسفه یونان و روم نیز مبدل به روح دینی و آن جهانی میگردد و تمامی دستاورد و اندیشه بشری تا آنموقعه، منجمله "احزاب" که نماد تلاش و عملی ساختن ایده هایی برای سعادت زمینی و دولت آرمانی فلاسفه بوده است، نابود میگردد!ر
با آغاز رنسانس و چیرگی دوباره آرمانهای اخلاقی و سیاسی و بینش انسانگرایانه بر بینش هستی گرایانه که نتیجه در خود فرو بردن مسیحیت از طرف یونانیت است، دوباره مسئله دولت ایده آل و نظام آرمانی اجتماعی به یکی از بعدهای اساسی تفکر اروپائی مبدل میگردد و جهت تحقق آن، گروهها و احزاب سیاسی و فلسفی در شکل و محتوائی کاملا نوین یوجود میآیند. پایه های ذهنی چنین جامعه ای را که بعدها به موضوع و تم اصلی مبارزه احزاب تبدیل میشود، اگر "تامس مور" بعنوان یک مسیحی سرسخت (1535-1478) و در مقام صدراعظم انگلستان با کتاب "اتوپیا" براساس فلسفه افلاطون بصورت آرمانشهری که یک دولت توتالیتر بر تمامی جنبه های زندگی اجتماعی مسلط بوده و حتی کلیسا نیز در آن بخدمت دولت درمیآید، پایه گذاری میکند، اما، جهان بینی سیاسی جدید آنرا "ماکیاول"(1515) با کتاب "شهریار" خود که جامعه ای فارغ از اخلاق مسیحی و از نظارت کلیسا آزاد است و بر اساس جدائی دین از دولت بنا میکند! کتابی که در سال 1559 در ایتالیا در شمار "کتب ضاله" در آمده و پاپ بانتوانی خواندن آنرا برای تمامی پیروان خود ممنوع ساخت! ماکیاول در اروپا اولین پایه گذار ملیت و ملیت گرایی بود که مردم اروپا، بویژه مردم ایتالیا را به وحدت و ترجیح مصالح ملی بر ملاحظات اخلاقی و مذهبی تشویق کرده بود و در این راه هر وسیله ای را برای رسیدن به آن قابل توجیه میدانست!ر
بدینسان یود که مرحله نوفلسفه سیاسی در غرب که با تکیه اصلی آن بر اصل حاکمیت ملی است، مرحله کهنه آنرا که اثبات برتری شهرخدایی یا پولیس برای یونانیان و برای اروپائیان در قرون وسطی، مملکت جهانی یا امپراطوری مسیحی بوده است را پشت سر میگذارد. و اگر این مرحله نو با ماکیاول آغاز میگردد، تدوین و تنظیم روشن و مشخص آن را متفکر فرانسوی "ژان بودون"(1596-1530) در کتابی بعنوان "شش کتاب درباره جمهوری" به سرانجام خود میرساند!ر
از آن پس روشنگریهای عمیق و همه جانبه به یکی از محورهای اصلی حرکت شگرفی مبدل میشود که تمدن و فرهنگ سیاسی اروپائی با نیرو و شتابی فزاینده آنرا دنبال میکند. اندیشه هایی که با تبلور در احزاب گوناگون در پی تأمین سعادت زمینی و دولت آرمانی است و با اسطوره عقلی، "قرارداد اجتماعی" را پدید می آورد که بنیاد نظری دولتهای مدرن بوده و از راه این بسط این اندیشه تلاطم های عظیم سیاسی در اروپا روی میدهد که اوج آن انقلاب فرانسه است؛ و سرانجام این روشنگری و اندیشه گری در قالب ایدئولوژی های سیاسی از قرن نوزدهم میلادی شکل نهایی خود را می یابد و در کنار روشنگری فلسفی، علمی، اجتماعی و تاریخی و فرهنگی، بعنوان خاستگاه اصلی دمکراسی و مروج فرهنگ آزادیخواهی، گروههای سیاسی در شکل احزاب سیاسی روشنفکری بوجود میآیند و به تبلیغ جهان بینی خاص گروهی و طبقاتی خود که موضوع کار روشنفکر و متمایز کننده آنها با روشنگر است، میپردازند.ر
بنابراین، تکامل احزاب بصورت تشکیلاتهای امروزی به پایان سده هیجدهم و آغاز سده دهه نوزدهم میلادی باز میگردد که تحت تأثیر احزاب سیاسی در انگلیس چون، Toris و Whigs که سیاست معینی را برای وادار ساختن سلطنت به عقب نشینی در مقابل پارلمان، از طریق لگالیسم ( قانونگرائی) تعقیب میکردند، آغاز میگردد. در آندوره احزاب لیبرال بعنوان حاملین اندیشه سیاسی جدید در غرب که برمبنای طرح متافیزیک دولت( یعنی اصل عقلی و ازلی آن) در قالب "قرارداد اجتماعی"، غایت نظام سیاسی مورد نظر خود را با تدوین " قانون اساسی" از طرف پارلمان فرمولبندی میکنند. بر مبنای این مبارزه و این طرح جدید از طرف "احزاب" استکه نظام اجتماعی و سیاسی بورژوائی بقول "آدام اسمیت"، در شکل " جمهوریت بازرگانی جهانی" پیشروی خود را در سراسر جهان آغاز میکند و تعدد احزاب یا پلورالیسم، اساس دولتهای نوین در اروپا را تشکیل میدهند!ر
تحولات حزبی و تکامل ساختار درونی آنها، بعداز جنگهای استقلال طلبانه آمریکا، شتاب خاصی بخود گرفته و با انقلاب فرانسه آرمانهای انسان- مدارانه و انسان باورانه به مضمون اصلی برنامه های احزاب تبدیل میگردند. بدینسان، همراه با تلاطمهای درونی جامعه و رشد جهان بینی فلسفی و علمی مدرن، احزاب در اروپا نظامهای سیاسی را در اروپا زیرو رو کرده، دولتهای مدرن لیبرالی را بوجود میآورند.ر
نیمه دوم قرن نوزده را میتوان سرآغاز وابستگی حیات دولت و جامعه به احزاب و بر عهده گرفتن نقش اصلی در تحول جامعه از طرف آنها که همگی کمال رستگاری را در همین جهان مادی ، برخلاف اندیشه های رایج در شرق که آنرا در سیر عالم درون و در ورای این جهان جستجو میکنند، دانست. در پایان قرن نوزدهم با تدورین نهائی ایدئولوژیهای گوناگون، احزابی شکل میگیرند که یکی با محدود کردن دولت به سود فرد و فردیت (لیبرالیسم) و دیگری بصورت نفی مطلق دولت در شکل افراطی آن (آنارشیسم) و یکی دیگر با مطلق کردن دولت در قالب احزاب فاشیستی و نازیسم و دیگری با نفی نظری دولت در ایدئولوژی خود و با مطلق سازی آن درعمل همانند بلشویسم و با ادعای تغییر سیستم اجتماعی- اقتصادی و تغییر جهان بمیدان میآیند که محور مبارزه همگی آنها دولت و حل مسئله قدرت بنفع خاستگاه اجتماعی و تفکر ایدئولوژیکی خود است!ر
بالاخره در پایان ایندوره استکه تعریف مدرن حزب بعنوان، "اجتماعی از انسانها حول نقطه نظرات مشترک اجتماعی، اقتصادی، جهان بینی برای تأثیرگذاری بر زندگی دولتی و سیاسی و در نهایت برای کسب قدرت سیاسی"ر[3] شکل میگیرد!ر
بر اساس این تعریف هدف یک حزب و یا احزاب خویشاوند (احزاب ائتلافی) در جوامع غربی، کسب قدرت یا تأثیرگذاری برآن اعلام شده و احزاب یا ائتلافی که حداکثر آراء و یا حداکثر کرسیهای پارلمان را کسب میکنند، بعنوان پوزیسیون بر قدرت دولتی دست یافته و احزابی که در اقلیت قرار میگیرند، اپوزیسیون حاکمیت را تشکیل میدهند، که جابجائی قدرت درمیان پوزیسیون و اپوزیسیون در پارلمان و حاکمیت خود پیش در آمد تدوین قوانین مدرن و اصلاح و رفرم دائمی در جامعه، بویژه در قوانین اساسی جوامع اروپائی را فراهم آورده است. در دمکراسی غرب، احزاب نماینده گروههای معینی از مردم محسوب میگردند و رابطه آنها با دولت در قانون اساسی آنها، بویژه در کشورهای فدرال کنونی تعریف شده است که در نقطه مقابل این پلورالیسم، سیستم تک حزبی متکی بر دین و یا یک ایدئولوژی و یا به یک فرد قرار دارد که شاید بهترین توصیف از این سیستم را در رابطه با آلمان نازی، گوبلز بعمل آورده است، آنجا که میگوید: " حزب ناسیونال – سوسیال، یعنی پیشوا است و پیشوا یعنی آلمان است"!ر
اصولا احزاب از همان آغاز پیدایش در اروپا براساس ایدئولوژیها و جهان بینی های خود میزان نفوذ فرهنگ و سنن ملی خود در اصول بینشی احزاب و حتی براساس خصائل روحی و روانی و خاستگاه صنفی و طبقاتی رهبران آن و براساس میزان احاطه آنها بر معرفت علمی و سیاسی دوران روشنگری در غرب، بر سه اساس احزاب دمکراتیک، توتالیتر و اشرافی (آریستوکراتیک) تقسیم شده اند. این امر نه تنها در خط و مشی سیاسی و بینش حاکم بر این احزاب بازتاب می یابد بلکه تمامی ساختار تشکیلاتی و روابط درونی احزاب را نیز متأثز میسازد.ر
بجاست که این بخش از مقاله را با گفتاری از " آنتونیو گرامشی"، در مورد اهمیت ساختار درونی یک حزب در شکل گیری و انعکاس خصایل اصلی آن بپایان ببریم:ر
" کارکرد احزاب را در مسیر تأمین هژمونی یا رهبری سیاسی، میتوان بر اساس تحولات حیات داخلی خود احزاب ارزیابی کرد. اگر دولت تجلی گاه قدرت قهریه و کیفری روابط قانونی حاکم بر یک جامعه است، پس احزاب نیز- که در واقع تبلور تن دادن گروهی از نخبگان جامعه به چنین قوانینی اند و تشکیلات خود را نوعی جامعه اشتراکی میدانند که توده های مردم باید نسبت به مناقب و فواید آن آموزش ببینند – باید در زندگی داخلی خود نشان دهند که پایبند همان اصول اخلاقی ای هستند که یک دولت آنها را ضرورت قانونی می نامد. در احزاب ضرورت به آزادی تبدیل شده و از بطن چنین تحولی، پدیده انضباط داخلی حزب می زاید که از ارزش سیاسی بی حدی (مخصوصاً برای امر رهبری سیاسی) برخوردار است؛ بعلاوه، میزان این انضباط خود یکی از ضوابط و معیارهای سودمند برای تعیین بالقوه رشد این احزاب بشمار میرود. از این دیدگاه، احزاب را میتوان آموزشگاهی برای زندگی دولت دانست. عناصر تشکیل دهنده حیات احزاب به شرح زیراند: سرشت ( مقاومت در برابر فشار فرهنگ های منسوخ)؛ شرف ر(اراده بی پروا در حفظ و اشاعه فرهنگ و سبک زندگی نوین)؛ حیثیت ( آگاهی به اهداف والای مورد نظر)[4]ر.ایده حزب و حزب مداری در شرایطی به ایران رسید که در آن استبداد سلطنتی قرون وسطائی که مشروعیت خود را از روحانیت دینی شیعه کسب میکرد و آن نیز همراه با سلطنت جامعه را کاملاً به انجماد فکری و بر اندیشگی کشانیده بود و هرگونه تفکر خارج از منافع این استبداد و هر اندیشه مغایر با هستی گرایانه این مذهب و دین قرنها مشمول شدیدترین کیفرها شده بود. در این کشور هنوز رابطه شاه – دولت از رابطه دولت– ملت فرسنگها فاصله داشته است.ر
این کشور، بعنوان ته مانده یکی از امپراطوریهای آسیایی، در آن دوره ناتوان از دفع سلطه دو امپراطوری اروپایی روس و انگلیس تنها بنابه مصلحت آنها برای داشتن منطقه ای حایل یا میانگیر میان مستعمرات آسیایی خود پابر جا مانده بود. دولت در این جامعه درمقام سرپرست و قیم آن با تمام نیرو از شکل گیری جامعه ای مدنی جلوگیری کرده و شکل بندی دولت و ملت را عقیم گذاشته و از ایجاد رابطه ای ارگانیگ بین دولت و جامعه که از ضرورت ملت مدرن با ایجاد احساس دو سویه بین آنها است، بازمانده و همه چیز را تابعی از خود و خواست خود کرده بود!ر
هنگامی که ایده های مدرن از جمله ایده حزب و حزب مداری با کندی بسیار و بدون هیچگونه پشتوانه روشنگری قبلی و طولانی همانند غرب به این سرزمین وارفته و پوسیده رسیدند، از همان ابتدا بعنوان عناصری بیگانه و وارداتی و بی ریشه در تاریخ و فرهنگ جامعه روبرو شدند و به همین دلیل نیز اگر در زمینه هایی اثرات سطحی و گذرا از خود بر جای گذاشتند، اما نتوانستند به یک پروژه فراگیر مبدل گردند. زیرا، از یکسو با "معنویت شرقی" و "گذشته های پرافتخار" این شرق مواجه شده بودند که سلطنت و دین قرنها بر این دوپایه حاکمیت خود را در آن گسترده و هرگونه روشنگری را به بند کشانیده بودند و این بار باز در مقابل مدرنیسم قد علم کرده و این ایده ها، ناتوانتر و کوچکتر از آن بودند که به مبارزه با ایندو قدرت برخیزند!ر
جامعه تورکمن در آندوره، بدلیل اینکه جزو "ممالک محروسه ایران" نبوده است، بدور از این جدال مدرنیت و سلطنت و دین در ایران، اما بعنوان همسایه بلاواسطه آن، متأثر از این تحولات و مبارزه بوده که ما در جای خود به آن خواهیم پرداخت.ر
مدرنیت در غرب اگر ریشه در یونانیت و در تلاش عظیم فلاسفه در روشنگری جوامع خود داشته است، تکامل آن به جنبشی عقلانی و فراگیر به دوره تکوین افکار اندیشه های هگل و به نقد ساختار دولت پروس باز میگردد. بدون آنکه هیچگونه رابطه ای با عملکرد قشر نوپای روشنفکران طبقه متوسط یعنی بورژوازی داشته باشد که نضج و تکوین آنها خود نتیجه زوال دوران زمینداری یا فئودالی یوده است. اما، در جامعه ای چون ایران که هیچگاه روشنگری را بخود ندیده و با آن بیگانه بوده اند، جنبش روشنفکری بی ریشه و بی زمینه تاریخی بوجود آمده و روشنفکران در این جامعه، بدون کمترین تجربه از دمکراسی به صحنه عمل سیاسی جهیدند و با پرکردن خلاء تاریخی روشنگری، راه را بر جنبش روشنگری بستند و مانع تکوین طبیعی آن شدند. زیرا روشنگر بر روی آن مفاهیمی کار میکند که روشنی بخش راه دمکراسی و ترویج فرهنگ آزادی خواهی و تنویر افکار عمومی و ایجاد شک و شبهه بر تمامی مفاهیم و ارزشهای سنتی و دینی و پژوهش و بازنگری مداوم این اندیشه و فرهنگ به ارث رسیده از گذشته است. به همین دلیل نیز روشنگر وظیفه ای فراساختاری و یا اولترا استراکتوری داشته و به دمکراسی همانند یک ساختار برخورد کرده و نه بعنوان یک جهان بینی و یا ایدئولوژی همانند یک روشنفکر. درحالیکه در غالب بندیهای ایدئولوژیک در اصل نوعی صورت دنیوی دین را جانشین صورت اخروی آن کرده و هرگونه تغییر دمکراتیک جامعه را تا حد تغییر مورد نظر خود پیش برده و بعداز آن خود به مانع اصلی تغییرات و تکامل بعدی جامعه مبدل میگردند!ر
بنا براین زمینه و بهمین دلائل، احزاب در ایران بعنوان پدیده ای جدید و مربوط به مدرنیسم دیر رسیده به اینکشور، نتوانستند تجربه خوبی در اذعان عمومی از خود بر جای بگذارد و به یک عنصر بومی و به وجدان آگاه جامعه مبدل گردد. از جمله این تجربه ها که با تغییر سیاست انگلستان در قبال ایران آغاز و باعث انگیزش و حمایت آنها از جنبش مشروطه (1911-1906) بوسیله روشنفکران از فرنگ برگشته و بهمراه "منورالفکران" داخلی گردید. این روشنفکران با پایه گذاری جمعیت ها و احزاب گوناگون، با ایدئولوژیهای لیبرالی، دمکرات و چپ و غیره ظاهرا هدف برقراری حاکمیت قانون بجای استبداد و پایه گذاری نظام دمکراسی، بعنوان اساس نظام نوین حکومتی و فراهم آوردن زمینه های پیشرفت بسوی جامعه مدرن اروپایی را داشته اند که با شکست مواجه گردید. زیرا، حکومت قانون و دمکراسی خود برخاسته از سنت ها و زیرساختهای فکری و عملی ژرفتری استکه ذهن ساده گرایانه "احزاب ایرانی" را راهی به آن نبوده است. دمکراسی خود خاستگاهی تاریخی دارد و تنها منبع تغذیه آن روشنگری بوده و پدیده ای مربوط به دوران پس از روشنگری، بعنوان مادر دمکراسی میباشد! اما، همراه شدن این "احزاب" با تغییر سیاست و خواستهای امپراطوریهای آندوره در ایران، تنها باعث مختل شدن توازن حاکمیت و به محدودیت قدرت شاه و دربار انجامید ولی در مقابل قدرت روحانیون فرقه شیعه جعفری را که از اواسط قرن نوزدهم با حمایت و امکانات انگلیسها در امور سیاسی کشور فعال شده و رهبری اعتراضات توده ای را بدشت گرفته بودند، افزایش و تثبیت کرده و در پایان ایندوره این تنها روحانیون بظاهر مشروطه طلب، تجار بازار و دولت انگلستان بودند که بعنوان قهرمانان مشروطه معرفی گردیدند!ر
از سوی دیگر، در جامعه ماقبل روشنگری ایران که خود به آوردگاه منافع استعماری امپراطوریهای آندوره و به مرکز کشمکش قدرتهای درگیر در جنگ جهانی اول، بویژه انگلستان و روسیه تزاری مبدل شده بود، این "احزاب ایرانی" بودند که بعنوان پدیده ای بی ریشه در فر هنگ وتاریخ جامعه خود بدنبال منافع آنها کشیده شده و هر یک به منادیان سلطه یکی از طرفین جنگ جهانی اول تبدیل میگردند و راه چاره نجات جامعه خود را در نزدیکی به یکی از این امپراطوریها می جویند. بدینسان گروهی از روشنفکران و احزاب که دیگر نمایندگان آنها در مجلس شورا حضور دارند، به طرفداری شدید از متفقین ( انگلستان و روسیه) و یا به هواداری از منافع متحدین ( آلمان و امپراطوری عثمانی) کشیده شده و خود سیاست بی طرفی اعلان شده حکومت مرکزی ضعیفی را که توانائی بسط حاکمیت خود در درون جامعه را نیز ندارد، نقض و خواهان وارد شدن آن به عرصه جنگ جهانی به طرفداری از جبهه مورد نظر خود میگردند. با این سیاست، آنها کل حاکمیت لرزان قاجار و جامعه عقب مانده ایران را دچار بحرانی عظیم میسازند و هیچ کابینه ای در آن شرایط، نمیتواند بیش از چند ماه و حتی چند روز، بر سر قدرت بماند!ر
روشنفکران و یا "منورالفکرانی" که موجد احزاب اولیه در ایران بودند، خود نیز با ریشه های بینشی که حامل آن بوده و با تاریخ روشنگری ماقبل ایده های مدرن در جوامع اروپایی بیگانه بوده و با درکی سطحی و اثرپذیری فوری از ایدئولوژیهای سیاسی مدرن که آنرا در ذهن و اندیشه خود پذیرفته اند، میخواستند با شتاب در جامعه ماقبل روشنگری ایران به مورد عمل بگذارند. اما آنها که می اندیشدند که ایده های نوینی را برای جامعه عقب مانده خود به ارمغان آورده اند تا به یاری آن بر تاریکی ها و تاریک اندیشی های مردم خود پرتوی بیافکنند و آنها را از " جهل" برهانند، از همان ابتدا با "وجدان شرقی" که دینی است و با بینشی سخت سنتی جامعه رو در رو قرار میگیرند. این رویاروئی به مقابله با سلطنتی که داعیه سرپرستی و قیمومیت جامعه با ادعای "حق الاهی" سلطنت بنابه اراده "خواست الهی" با وساطت روحانیت فرقه شیعه جعفری را دارد، انجامید!ر
در چنین جامعه ای طبیعی بود که بالاخره بسیاری از " احزاب" و " منورالفکران"، تنها راه نجات آنرا در دستیابی به یک ساختار نوین دولت- ملت، بجویند. بویژه آنکه این امر، از یکسو با دیدگاه مشترک اکثریت "احزاب" و "منورالفکران" جامعه فارس درباره "گذشته پرافتخار" ایران که گویا بخش عمده آن در آنسوی تاریخ دوران ماقبل از اسلام قرار داشته و در دوران اسلام نیز این عنصر "ناب ایرانی" باز سرشار از "علم و فرهنگ و هنر ایرانی" مایه سرافرازی این قوم بوده و تمامی عناصر ناخوشایند در این "گذشته پرافتخار" که باید به آینده ای پرافتخار برای این قوم ختم میگردید، متعلق به ترک و عرب و کلا "انیرانی" بوده است، مطابقت کامل داشت.ر
از سوی دیگر، پروژه طرح اراده گرایانه دولت- ملت در آن شرایط مورد نیاز مبرم قدرت فائقه در آسیا، امپراطوری انگلیس بود تا بدنبال انقلاب بلشویکها در روسیه، منطقه حائل بین این دو قدرت نوظهور ایدئولوؤیک را که تمامی مستعمرات روسیه تزاری را مجددا به زیر سلطه خود در آورده بود، با مستعمرات خود، با پدید آوردن یک حاکمیت متمرکز استبدادی با ایدئولوژی قوم گرایانه شبه فاشیستی بجای حکومت ملوک الطوایفی قاجار در ایران حفظ نماید. حاکمیتی که با ساختار قرون وسطایی و استبدادی خود مورد تنفر "منور الفکران" و "احزاب" و گروههای سیاسی تحت نفوذ امپراطوری انگلیس بوده و آنرا بزرگترین مانع در راه "پیشرفت" جامعه برمبنای همان "گذشته پرافتخار ایران"، می انگاشتند! مضاف بر آن بقاء و تداوم این سلسله، طبق قرارداد "گلستان"، از طرف متحد سابق امپراطوری انگلستان، یعنی روسیه تزاری تضمین شده بود و اینک مورد عنایت رقیب جدید آن یعنی حاکمیت بلشویکها نیز قرار داشت.ر
بنابراین، حاکمیت قاجار بعنوان نماینده و سمبل حاکمیت قوم تورک بر ایران، دیگر باید جای خود را به قومی میسپرد که "منور الفکران" و "احزاب" منتسب به آنها، خود را صاحبان اصلی آن "گذشته پرافتخار" خیالی و مدعی ایرانی ساختن "اسلام" در قرون وسطی را داشته و سران این قوم چه سیاسی و غیر معمم و چه دینی و معمم آن، از مدتها قبل روابط مودت آمیز و خاضعانه ای با تمایل قوی به پذیرش سلطه انحصاری امپراطوری انگلیس بر این کشور، برقرار کرده بودند و تغییر رژیم و سیاست استعماری کهن نیز از اوایل دهه 1920 در دستور کار این امپراطوری قرار گرفته بود!ر
بدین ترتیب، قرعه فال بالاخره بنابه اراده امپراطوری انگلیس، بنام قومی خورد که ناسیونالیستهای بدون ناسیون آن، بنام این قوم و با نادیده گرفتن کثرت قومی و ملی در این بازمانده امپراطوری سابق و بهمراه آنچه غصب کردنی در خارج از حیطه قدرت و مالکیت آن قرار داشت (نمونه تورکمنصحرا یا تورکمنستان جنوبی) و با قربانی ساختن حقوق طبیعی و ملی این اقوام در پای یک وحدت مکانیکی و یکپارچگی اجباری و در بیگانگی کامل با تعریف مدرن ملت، باید کشوری را بنا می نهادند که بر بنیاد یک نژاد، یک زبان، یک فرهنگ، یک دین و مذهب، بدون هیچگونه در آمیختگی با دیگر ملتها و با نفی مطلق وجود آنها در این واحد جغرافیایی و با جعل تاریخی آشکار برای این قوم ر"ملیت" را بوجود آورده و بنام آن "دولتی ملی" برای نخبگان و سران این قوم پدید میآوردند!ر
طبیعی بود که در شرایطی که تسلط استعماری و امپریالیستی بر "احزاب" و "منورالفکران" این قوم حکم میراند و آنها هم فروپاشی و هم ایجاد نظام حکومتی جدید را توأما تحت تسلط بیگانه بر کشور پیش میبردند، بر فراز این ملت آفرینی مصنوعی نه دولتی ملی، بلکه دولتی از طریق کودتا و با سزارین انگلستان از بطن جامعه ای بدون فرهنگ و اقتصاد ماقبل سرمایه داری و با وارداتی بودن ایده ها و عناصر سیاسی مدرن و بی ریشه در تاریخ و فرهنگ جامعه و با پایه ایدئولوژیکی نژادپرستانه که از نازیسم و فاشیسم آلمانی و ایتالیائی که از طریق نمایندگان خود در این کشور تغذیه میگردید، بنشیند!ر
هر چند اولین قربانیان پروژه ساخت " دولت – ملت" از یک قوم در ایران، دیگر ملتها و اقوام تشکیل دهنده این واحد جغرافیائی بودند و بدلیل ناآمادگی سیاسی، فرهنگی و اقتصادی یک امپراطوری در هم شکسته آسیائی بدلیل تنگ نظری و دیدگاههای قوم پرستانه ناسیونالیستهای بدون ناسیون این قوم، پذیرش طبیعی صورت اروپائی دولت – ملت مدرن از همان ابتدا عقیم مانده و هیچگاه فرایند دولت – ملت در این جامعه صورت واقعی بخود نگرفت. احساس دو سویه ملت و دولت نیز هیچگاه در این کشور شکل نگرفته و این دو مفهوم کماکان ضد یکدیگر باقی ماندند. درحالیکه کارکرد هماهنگ دولت و جامعه از ضروریات یک دولت- ملت مدرن است! با گسست این رابطه نیز، این "احزاب" و" منورالفکران" این قوم غالب بودند که در وهله اول، بدون آنکه تأثیری بر این روندی که خود آغازگر و از مجریان آگاه و یا نا آگاه این مهندسی سیاسی طراحی شده از طرف یک نیروی بیگانه و مسلط بر این جامعه ، داشته باشند خود بعنوان حاملین اندیشه هایی متضاد با استبداد سنتی آسیایی و دیدگاه هستی گرایانه و خرافاتی روحانیت مسلط بر روح و روان جامعه عقب مانده مذهبی ابران، مورد کین و نفرت کم نظیری از طرف دیکتاتوری که خود در تراشیدن هیکل آن بر فراز جامعه شریک بوده اند و بانیان جهل و سیاهی یعنی روحانیت فرقه شیعه جعفری قرار گرفتند و متحمل بزرگترین تلفات فیزیکی و روحی در تاریخ این کشور گردیدند!ر
در چنین جامعه ای که تنها یک قوم خود را "ملت" اعلام میکند و بجای سیاستمداران آموزش دیده در صفوف احزاب واقعی و آگاه بر روشنگری ماقبل روشنفکری، نظامیان برمسند قدرت می نشینند و"دولت ملی" آن با ادعای نمایندگی یک "گذشته پر افتخار" دروغین و فرارویاندن آن به یک "آینده پر افتخار" دیگر، عاجز از حل مسئله "پیشرفت" که با بنیانهای اجتماعی و فرهنگی و جهان بینی تاریخی آن ناسازگار است، و با سرکوب و نفی وجودی دیگر اقوام و ملل در سرزمینی با تنوع قومی و ملی از همان ابتدا به یک دولت توتالیتر و غیر عادی فرا روئیده و همه چیز را در خود فرو برده و دولت را بجای جامعه می نشاند و منفعت و مصالح حکومت به تنها معیار ارزشگذاری مبدل میگردد.ر
طبیعی استکه در چنین جامعه ایکه دولت خود صاحب ایدئولوژی میگردد و احزاب و گروههای سیاسی را برای تحکیم و توجیه پایه های عقیدتی خود با بهره گیری از وسیع ترین امکانات دولتی بوجود میآورد، اکثر "منورالفکران" و احزاب مربوط به آن از یکسو برای در آمان ماندن از پیگردها و سرکوبیها و برای بهره برداری جمعی و فردی از امکانات دولتی و از سوی دیگر چون خود آغشته به پایه های ایدئولوژی ناسیونالیسم افراطی دولت حاکم هستند، به همکاری و همیاری با دولت حاکم کشده میشوند. در ایران نیز درست از همین منظر، بسیاری از احزاب و "منور الفکران" جامعه که در فروپاشی حکومت قاجار نیز نقشی داشتند به پروژه "مدرن سازی" رضاشاهی برپایه "فـّر دیرینه شاهنشاهی" و به مشارکت در مهندسی سیاسی انگلستان در تبدیل یک قوم به ملت و یک حاکمیت وابسته به آن "دولتی ملی" کشیده شده و بده بستانهای سیاسی آنها با حاکمیت جدید جهت تصاحب مقام و پستی و یا متمطع شدن از قبل تغییر سیاستهای خود از مخالفت سرسخت به مخلص سرسپرده، پدیده حزب و حزب مداری در ایران را همانند دیگر پدیده های مربوط به مدرنیسم وارداتی به این کشور را لوث ساخت. تا جایئکه در فرهنگ عامیانه و در اذعان عمومی مقوله حزب به "پارتی"، " پارتی زدن"، " پارتی بازی" و " پارتی داشتن" داشتن، مبدل گردید!ر
در ایران، هیچگاه بر خلاف دنیای مدرن، رابطه احزاب با دولت، و بالعکس حقوق و وظایف احزاب در برابر قانون، نه تنها در هیچ جایی تعریف نشده، بلکه هرگونه فعالیت سیاسی و اجتماعی بعنوان "جرم سیاسی" تلقی شده و فعالین حزبی یا سیاسی بنام تبهکاران و مجرمین، تحت تعقیب و شکنجه و نابودی قرار میگیرند. این رابطه، از طرف خود احزاب و گروههای سیاسی نیز مورد مداقعه و تعریف قرار نگرفته است. زیرا، از نظر آنها نیز بین ایندو رابطه ای بغیر از براندازی یا تغییر، به شکل مسالمت آمیز و یا قهر آمیز وجود ندارد و تنها رابطه بین آنها نبرد مداوم و لابنقطع " که بر که" است! در اینکشور به احزاب نه بعنوان نماینده سیاسی بخشی از مردم، بلکه از یکسو به آنها بعنوان "دشمنان حکومت و ملت" و " مخل آسایش و امنیت عمومی" نگریسته میشود و از سوی دیگر، حکومتهای ایدئولوژیک در ایران، خود دارای احزابی دست پرورده و خودساخته هستند که نگهبان پایه های ایدئولوژیک حکومتی آنها و واعظان وضع ازلی و ابدی حاکمان توتالیتر هستند!ر
اگر در دنیای مدرن که خاستگاه اصلی احزاب امروزی هستند کلمه اپوزیسیون به احزابی اطلاق میگردد که در انتخابات با کسب آرای کمتری نسبت به احزاب حائز اکثریت آراء یا پوزیسیون در اقلیت قرار گرفته و نسبت به میزان آرای خود صاحب کرسیهایی درارگانهای انتخابی هستند، در ایران کلمه اپوزیسیون به تمامی احزاب غیر دولتی و منتـقـد دولت و به هر مخالف سیاستهای حاکم اطلاق میگردد که سزاوار حتی قتل عام و کشتار هستند!ر
احزاب و روشنفکرانی که امروزه بخشهایی یا به زعم خود کل ملت فارس را نمایندگی میکنند، با باور به همان ملت سازی از یک قوم و دولت سازی بر اساس بنیانهای ایدئولوژیکی شوونیسم و ناسیونالیسم افراطی و با تصوری از پدید آمدن یکپارچگی ملی، فرهنگی و زبانی از درون ترکیب پرتنوع اتنیکی، ملی و زبانی در سرزمینهای بازمانده از امپراطوری در هم شکسته "ایران باستان"، بدون توجه و یا عدم درم درک فرآیند ناتمام "دولت – ملت" در این کشور، با خودبرتربینی ناسیونالیستی، خود را همانند یک دولت متمرکز مرکزی و منتسب به تنها قوم یا ملت، "احزاب مرکزی" و یا "سرتاسری" قلمداد کرده و هرگونه اندیشه و عمل ملی از طرف روشنفکران ملتهای تحت ستم را همانند دولتهای مرکزی خود که آنرا تجزیه طلبی تلقی میکنند، عامل تفرقه با گرایشات جدائی طلبانه در "جنبش سرتاسری" دانسته و آنرا محکوم میکنند! تا جائیکه با همین درک احزاب متعلق به ملت فارس حاضرند در یک چرخش تاریخی برای حفظ قیمومیت یک ملت بر دیگر ملتهای تشکیل دهنده ایران، در کنار حکومت مرکزی شوونیستی، شمشیر از نیام برکشند!ر
احزاب و سازمانهای سیاسی در ایران، بویژه احزاب و سازمانهای منتسب به ملت حاکم، ملهم از فرهنگ استبدادی و پدر سالارانه جامعه و بار آمدن رهبری آنها در یک فضای خشونت بار و غرق در خرافه مذهبی و دینی، همیشه در حیات درونی تشکیلاتهای خود نیز به استبداد و رابطه مرید و مرادی، تحت عناوین "سانترالیسم – دمکراتیک" و ر"تبعیت اقلیت از اکثریت"، " ممنوعیت فراکسیون در درون حزب" و... تمایل داشته اند.ر
از سوی دیگر، اگر در احزاب مدرن اروپایی، اساسنامه حزب معرف خصایل اصلی یک حزب در پایبندی به اصول اخلاقی و انعکاس دیدگاه آن در نحوه حکومت آنها در صورت بدست گیری قدرت در آینده بر جامعه است، در احزاب ایرانی، اساسنامه یک حزب و یا سازمان سیاسی تنها در حد مسئله ای مربوط به حیات درونی آن و برای دیکته کردن سیاستهای رهبری بر بدنه تلقی میگردد!ر
بازتاب این خصایل در سیاست گذاری و در کردار احزاب و سازمانهای سیاسی ملت فارس و آغشتگی آنها به دیدگاه هستی گرایانه که کاملاً دینی است و دوری و ضدیت آنها با دیدگاه انسانگرایانه هم در درون و هم در برون خود، چه در احزاب چپ و چه راستگرای دینی، فرهنگ خاص ومشترکی را در میان آنها بوجود آورده که جامعه شناسان فرانسوی نیز حتی برای تفکیک آنها از یکدیگر زحمت چندانی بخود نداده و آنها را در کاتاگوری " چپ شیعه" و ر"راست شیعه" جای میدهند![5]ر
بنابر این تفاصیل، مبارزان و روشنفکران یک اقلیت ملی در ایران جهت ایجاد یک حزب مدرن و ملی نمی توانند تجارب، مضامین برنامه ای و ساختار تشکیلاتی و نگرشی غالب بر مقوله حزب و حزب مداری در میان احزاب و سازمانهای سیاسی موجود در ایران را مورد استفاده قرار بدهند. جهت نیل به این هدف باید مستقیما و بلاواسطه تجارب و ساختار تشکیلاتی و پروسه تکاملی احزاب مدرن اروپائی و تعریف آنها از حزب و حزب مداری و رابطه آنها با دولت و تجربیات جنبش های ملی موفق در جهان و مهمتر از همه سنتها و ارزشهای مبارزاتی و فرهنگ ملی و آداب و رسوم و تاریخ ملت خود را مورد کنکاش و بررسی موشکافانه قرار بدهند. بویژه آنکه در شرایط امروزه پسامدرنیسم در حکم خود آگاهی مدرنیته و انتقاد از بحران مدرنیته، خود به موضوع اصلی بحث و پژوهش اندیشه پردازان فلسفی و فکری در غرب مبدل شده است، حزب و حزب مداری در ایران همانند تمامی ایده ها و مقولات مربوط به ماقبل مدرنیته، همانند دوره ای تاریخی که در آن جامعه هنوز بر دولت استیلا نیافته و در مناسبات اجتماعی حکومت قانون پدیدار نشده و فردگرایی و ایده های لیبرالی و اومانیسم هنوز راه خود را نگشوده بود، یعنی در سرآغاز مدرنیتت درجا زده است!ر
کانون فرهنگی- سیاسی خلق تورکمن