از اکثریت تا اکثریت
آخرین قسمت
انتقاد از دیدگاهی دیگر!ر
دوست دیگری به امضای "یوللی آمانبای" طی مقاله ای تحت عنوان "سخنی کوتاه درباره یک مقاله"، به نقد و بررسی مقاله آقای "رشید آهنگری" پرداخته اند. ایشان در سرآغاز نقادی خود، دلیل این اقدام خود را وجود "... برخی اشتباهات تئوریکی بلحاظ تئوری علمی و جامعه شناختی در آن" در مقاله آقای "آهنگری" دانسته اند.ر
اما، خود ایشان نیز متأسفانه از زوایه و نگرش "اشتباه" آمیز و برپایه "تئوریکی" منسوخ شده که عدم کارآیی خود را در عمل به اثبات رسانیده، با این مقاله برخورد کرده اند. لذا، قبل از پرداختن به نقد ایشان، به شهامت وی در بیان صریح و بی پرده بنیان نظری و عدم پنهان سازی پایگاه و خواستگاه ایدئولوژی خود که متأسفانه خیلی از دوستان ما فاقد آن هستند و نظریات خود را پشت الفاظ و نظریات دیگران پنهان میسازند، اقرار کرد. از سوی دیگر، نظرات درستی نیز در این نقادی وجود دارند که در جای خود باید به آن اشاره گردد!ر
آقای "یوللی"، "نخستین مسئله ای" را که فراروی مخاطبین مقاله خود قرار میدهد، بصورت این سئوال استکه: "... جامعه و از چه چیزی باید نجات یابد"؟ و با طرح سئوالی دیگر که جواب آن نیز در خود آن مستتر است ادامه میدهند: "جامعه ایکه در آن استثمار طبقاتی و ستم ملی پیوند تنگاتنگی با ساختار اجتماعی و اقتصادی دارد". وی یگانه راه رسیدن به جواب درست به سئوالات را نیز در "تحلیل مناسبات اجتماعی" میدانند که گویا تنها را "رهائی و علل پنهانی سمت تکامل تاریخی را معین میکند"!ر
آقای "یوللی"، تنها مانع اصلی برای دستیابی به این "یگانه شناخت" را نیز در شرایط کنونی، "مخالفین تفکر علمی و جامعه شناختانه" میدانند که بر این باورند که: " زمان ایدئولوژی واحد بزرگ دیگر گذشته است و در جستجوی چیزی غیرایدئولوژیک، ضد ایدئولوژیکی و فراایدئولوژیکی هستند و این برای آنها چیزی جز ایدئولوژی بورژوائی در شکل دمکراسی خواهی و جامعه مدنی نیست و می خواهد توسط قانون ارزش و تولید کالائی جامعه ای عادلانه بسازند که بر بستر آن "عدالت اجتماعی" برقرار گردد"!ر
ایشان، راه حل مقابه با این مانع را نیز که با "زیاده گوئی ها و مدل سازیهای من درآوردی درباره جامعه مدرن و احزاب مدرن که میباید در جوامع کثیرالملله ظهور یابند،"برخلاف آنها در " تحولات عمیق دمکراتیک و هم ضدامپریالیستی" می دانند! چون بنظر وی "جامعه مدرن، احزاب مدرن در چهارچوب یک مناسبات اجتماعی- سیاسی و تولیدی باید برقرار شود نه خارج از آن"!ر
مسلما برای کسانیکه با این نظریات آشنائی دارند و بویژه برای کسانیکه خود این نظریات را بعداز مطالعه و تجربه طولانی پشت سرگذاشته اند، جای هیچگونه شک و تردیدی وجود ندارد که اساس دیدگاه آقای "یوللی" در برخورد و نقد مقاله آقای آهنگری، برهمان تئوری کلاسیک "زیربنا و روبنا" و تعیین کنندگی "مناسبات اجتماعی" و بعنوان "یگانه شناخت" جامعه استکه از نظر وی "رهائی و علل پنهانی سمت تکامل تاریخی را تعیین میکند"! در این دیدگاه هیچگاه خواستگاه فرهنگی و جایگاه اجتماعی اقشار اجتماعی اقشار و طبقات و ویژگی ها و میزان رشد جامعه درنظر گرفته نشده و همه آنها فدای "حقانیت تاریخی طبقه کارگر" شده و به موضوعات و مسائلی که خارج از اقتصاد و روابط اقتصادی صرف قرار دارند، بی توجه بوده است.ر
ما همگی و مسلما خود آقای "یوللی" نیز حداقل عملکرد اشتباه آمیز این دیدگاه را در پروسه تغییرات اجتماعی جامعه خود در بحبوبه انقلاب تجربه کرده ایم که چگونه این دیدگاه که براساس فرمولهای وارداتی چپ بنا شده است صرفا از طریق برداشتهای مکانیکی ناشی از تقسیم جامعه به طبقات اقتصادی "زیربنائی" زمینه تضاد و اتحاد مابین تمامی نیروهای مؤثر در انقلاب را همانند طبقات و گروههای اجتماعی مشابه در جهان، بدون آنکه به تضاد عمده دیدگاههای مدرن خود با بنیادهای سنتی و ویژگیهای عمده طبقات و اقشار جامعه ایران بهائی بدهد، ارزیابی نمود!ر
این دیدگاه نتوانست پی ببرد که جامعه ایران در آنزمان، درحال گذار از سیستم زمینداری سنتی، با تسلط روح دینی و فرهنگ شیعه گری برجان و روان جامعه به نظام سرمایه داری وابسته و توسعه یافتگی بوده و مرحله انقلاب در آن نه مرحله دمکراتیک انقلابی، بلکه مرحله بورژوا- دمکرایتک بوده است و طبقه کارگر و یا پرولتاریایی با فرهنگ غیرمذهبی و غیر سنتی و طبق تعریف واعظین تئوری مارکسیسم- لنینیسم از این طبقه در ایران وجود نداشته و نمیتوانست وجود داشته باشد. زیرا، در اینکشور همانند دیگر کشورهایی که اقتصادی متکی بر صدور نفت و ساختاری براساس رانت نفتی دارند، انباشت سرمایه داری برای تولید کلان صنعتی و مصرفی بیش از آنکه از استثمار طبقه کارگر و کارمندان این صنایع بوجود بیاید از رانت خواری نفتی تأمین گردیده و بودجه دولتی و هزینه ها نه از محل مالیاتها و ارزش افزوده کارگران و کارمندان صنایع، بلکه بر درآمدهای نفتی متکی بوده و حجم و مقدار آن نیز بر میزان تولیدات داخلی، بل بر نوسانات آن در بازار نفتی جهان بستگی دارد. در چنین جوامعی موضوع اصلی کشمکشها نه بر سر نوع و شدت استثمار کارگران و زحمتکشان بلکه بر سر تقسیم و سهم بری هرچه بیشتر طبقات اجتماعی از رانت نفتی است و محروم شدن یا بهره مند شدن از این رانت معدنی و از خدمات جنبی آن استکه طبقه کارگر و گروههای اجتماعی دیگر را تعریف میکند، و نه رابطه آنها با ابزار تولید و یا ملکیت بر ارزش افزوده ناشی از فعالیتهای تولیدی!ر
همچنین این دیدگاه طبقاتی صرف نتوانست پی ببرد که رشد و توسعه یافتگی اقشار متوسط اجتماعی ایران و یا به بیان دوستمان آقای "یوللی"، "خرده بورژوازی تنگ نظر و ناپیگیر از نظر طبقاتی"، از همان ابتدای قرن نوزدهم، با دوگانگی عمده اجتماعی وفرهنگی همراه بوده است. بدین معنا که قشری از این طبقه، از همان آغاز براساس روابط ناشی از فئودالیسم و سیستم ملوک الطوایفی و اشرافیت و براساس نیاز آنها به میرزابنویسهای اداری و کارمندانی برای اداره امور روزمره دربار و سلطنت، املاک اشرافی و تجار بازاری شکل گرفته و بهمین دلیل نیز قشری بود مطلقا با خصوصیات فرهنگی و اجتماعی سنتی، مذهبی و دینی.ر
اما، قشر دیگر از این طبقه اجتماعی با فرهنگ اروپایی و مدرن آشنایی و نزدیکی داشته و بعنوان محصول رشد روابط سیستم سرمایه داری در ایران، دنیای نوینی را نمایندگی کرده و با علم و دانش و با دیدگاهی سکولار پیوند داشته و بار عمده تحولات اقتصادی، علمی و تکنولوژی بویژه از دهه چهل تا آستانه انقلاب را برعهده داشتند. درست همین قشر بود که وظیفه تولید و توسعه اندیشه و ایدئولوژیهای اجتماعی و دانشهای اجتماعی و اصلاح نظام اجتماعی، اقتصادی و اداری و رهبری مبارزات کارگری و تولید اندیشه و دانش اجتماعی مربوط به این طبقه را به پیش میبرد و رهبرات فکری و تشکیلاتی احزاب چپ نیز در ایران تماما از میان همین قشر برخاسته بودند. با این وجود آنها نتوانستند بدلیل تکیه صرف در تحلیل از وضعیت جامعه، تنها بر "مناسبات اجتماعی- سیاسی و تولیدی" و براساس تئوریهای وارداتی کلاسیک، خرده بورژوازی سنتی با پایه های فرهنگی فئودالی و دینی را از خرده بورژوازی مدرن نسبتا سکولار با پایه های فرهنگی سرمایه داری و اروپائی را ازهمدیگر تفکیک نمایند و از دنباله روی و پیوستن این اقلیت مدرن به اکثریت سنت گرای اقشار میانی که نتیجه ای بجز استحاله دومی در اولی نداشت، جلوگیری بکنند.ر
همین دیدگاه مبتنی بر "روبنا و زیربنا"، درک و تحلیل نادرست خود نسبت به اقشار و طبقات اجتماعی را به حاشیه نشینهای شهرهای بزرگ که بدنبال اصلاحات ارضی با مهاجرت وسیع شهرهای بزرگ و بویژه پایتخت را به محاصره خود درآورده بودند نیز گسترش داد. این حاشیه نشینها که از مردم عشایری و روستائئی که محرومترین بخشهای جامعه شهرنشین ایران را تشکیل میدادند، طبق این دیدگاه بعنوان "کارگر- رنجبر حلبی آبادها"، نه تنها نزدیکترین و طبیعی ترین متحدین طبقه کارگر، بلکه بخشی از این طبقه بشمار میآمدند. درحالیکه این گروه اجتماعی "حلبی آبادی" یا "زاغه نشینان"، کاملا تابع فرهنگ و اعتقادات مردم مناطق عشایری و روستائی و متحد فرهنگی قشر متوسط سنتی و مشتریان خرافات دینی خیل ملایان دعانویس و جن گیر شهری و روستائی و پای ثابت تعزیه خوانیها و مراسم سوگواری بوده اند و در عین حال رقیب کارگران شاغل تمام وقت و دشمن نظم مدنی بودند. نظمی که آنها را در حاشیه جامعه قرار داده بود و این قشر حتی در صورت کسب "آگاهی طبقاتی" نیز به متحدین کارگران و انقلابیون مدرن چپ تبدیل نمیشدند!ر
اما، مهمتر از همه بی توجهی و ناآگاهی دیدگاه "زیربنا و روبنا" که بجز طبقات و اقشار در جامعه چیز دیگری را نمی بیند و دائما مشغول طبقه بندی و قشربندی جامعه است، از نقش دین و بویژه از قدرت بسیج کننده فراطبقاتی مذهب شیعه و عملکرد فرهنگ شیعه گری بعنوان فرهنگ مسلط در جامعه "سرمایه داری کمپرادور"، حتی بر غیر شیعیان و غیرمسلمانان بوده است. یعنی "روبنایی"، بدون "زیربنای" خود در جامعه معاصر ایران!ر
اما همین نیرویی که از قعر تاریخ تا زمان انقلاب، حتی با تغییر "مناسبات اجتماعی" با تطبیق خود با شرایط و با آن اندام هیولاوار خود، لحظه ای از تلاش برای کسب قدرت و فروبردن جامعه به کام مناسبات دوران اعراب بدوی و دوران زندگی سیاه بشریت، غافل نبوده است، از طرف نظریه پردازان چپ، طبق همان فرمولهای وارداتی کلاسیک، جزو اقشار "خرده بورژوازی" ، "قشر ملی- مذهبی" و متحدین مرحله ای یا موقتی طبقه کارگر ارزیابی گردیدند! نیروئی که طبق همین دیدگاه با همان تشکل انسجام یافته خود در طول قرون و با هیرارشی مذهبی قرون وسطایی خود و بهره مند از فرهنگ مسلط شیعه گری در جامعه آستانه انقلاب ایران، بهمراه اکثریت سنتی اقشار میانی و تحت سیطره فکری و مذهبی همین نیرو و سیل مریدان "حلبی آبادیهای" آن، میبایستی "مرحله دمکراتیک انقلاب" را به رهبری طبقه کارگری که خود نیز هیچ شباهتی به همنوعان خود در جوامع پیشرفته و مدرن سرمایه داری نداشته است، پشت سر بگذارند تا در مرحله سوسیالیسم از شر این یاران "موقتی" و "متزلزل" خود رهائی یافته و مدینه فاضله سوسیالیستی- کمونیستی خود را بناگذاشته و خاتمه تاریخ را اعلام بدارند!ر
ادغام و یکی شدن بخش مدرن اقشار میانی جامعه و نیروهای مترقی و چپ که خود حامل انتظارات دوره پساسرمایه داری بوده تا جامعه سنتی ماقبل سرمایه داری، در بخش سنتی اقشار میانی و حاشیه نشینهای شهرها که ماهیتا به فرهنگ روستائی و دینی تعلق دارند و نزدیکی و همکاری با هیرارشی دینی، نتیجه ای بجز تحلیل بردن بخش مدرن جامعه در بخش سنتی آن و به بریدن شاخه ای بدست خود که مدرنیسم بر روی آن نشسته بود، نداشت و فرجامی جز شکست جناح ترقیخواه دوران انقلاب در برابر سنت گریان و جناح سنتی شریعتمدار و شکست قبل از پیروزی انقلاب را بهمراه نداشته است!ر
تداوم این فاجعه تابه امروز در برابر دیدگان ما آنقدر عظیم و واقعی استکه دیگر خود بخود گویای منسوخ شدن و "ضد جامعه شناسی علمی" بودن دیدگاه مبتنی بر "زیربنا و روبنا" میباشد! مسئله ایران قبل از اینکه عقب ماندگی سیستم "اجتماعی-اقتصادی" آن باشد و یا اولویت مبارزه طبقاتی و نحوه پیشبرد آن باشد، مسئله عقب ماندگی فرهنگی و ذهنی جامعه استکه خود محصول جمود فکری دینی و تسلط دیدگاههای هستی گرایانه بر دیدگاههای انسانگرایانه در طول اعصار و حاکمیت استبداد آسیائی با پایه های ایدئولوژی دینی و تمرکزگرایانه و خدای سالارانه است!ر
در جوامع بشری از همان زمانیکه موجودی بنام انسان بر روی دوپای خود قامت راست کرد و ابزاری برای دفاع از خود و شکار بدست گرفته و ذهن او به ضرورت ذخیره سازی دانه های گیاهی ارتقاء یافت، برخلاف تصور دوست ما آقای "یوللی"، "علل پنهانی سمت تکامل تاریخی را" نه "تحلیل مناسبات اجتماعی" بعنوان "یگانه شناخت" و نه برخلاف نظریه مارکسیستی "مبارزه طبقاتی"، بلکه سلطه و ضدسلطه، تعیین کرده و بصورت موتور تکامل تاریخ عمل کرده است. این مبارزه اگر قبل از پیدایش طبقات و قشربندیهای اقتصادی و اجتماعی وجود داشته است، بعداز پیدایش طبقات و اقشار نیز مضمون اصلی مبارزه آنها را تشکیل داده است. تا جایئکه حتی خود مبارزه طبقاتی نیز در اصل مبارزه ایست برای سلطه طبقه ای به طبقه دیگر و یا سلطه قوی بر ضعیف و یا سلطه ضعیف قوی شده بر قوی سابق!ر
ستم ملی نیز، سلطه ملتی بر ملت دیگری همانند سلطه طبقاتی، سلطه یک فرماسیون اجتماعی-اقتصادی ناکارآمد و ارتجاعی بر حاملین فرماسیونی نوین و مترقی و یا اصلاح گران اجتماعی، سلطه استعماری و استثماری کشوری بر کشور دیگر، سلطه فرهنگی و دینی بر فرهنگ و آیئنی دیگر، سلطه تکنولوژی و علم بر ملتهای عقب مانده و حاشیه ای در جهان و... میباشد. در مبارزه بین "سلطه و ضد سلطه"، حتما فرجام پیروزمندانه آن همیشه از آن طرفی که از "حقانیت تاریخی" برخوردار است نبوده، بلکه این امر به تناسب قوا و میزان دخالت نیروهای خارجی در این مبارزه و با میزان توانائی آنها چه در عرصه نظامی، دیپلوماسی، سیاست، روانی و مالی طرفین بستگی می یابد. "حقانیت تاریخی" نه بمعنای جبر تاریخی، بلکه تنها میتواند امید به پیروزی را بعداز هر شکستی در مغلوب شده تقویت کرده و احساس دارا بودن آن در هر ملت و طبقه و قشری و یا در فرهنگ و آیئن دینی، در اصل همان راز پایداری، پیگیری، استقامت و عدم تسلیم در مقابل سلطه است! متأسفانه دیدگاه که بر "زیربنا و روبنا" متکی است، حرکت تاریخ را همیشه هرچند همراه با زیگزاگ اما روبه جلو دیده و از حقانیتی که برای "طیقه کارگر"، آفریده است، پیروزی وی را در هر جامعه ای "جبر تاریخی" و "دیالکتیکی" میداند که باید تمامی طبقات و اقشار اجتماعی و تمامی فرهنگها و مذاهب و ادیان این طبقه را در این پیروزی همراهی بکنند تا در آینده از مزایای جامعه آرمانی "مدینه فاضله کمونیستی" طرفداران و یا صاحبان ایدئولوژی "زیربنا و روبنا" برخوردار گردند! جامعه ایکه در آن همه چیز صلواتی است و هر کسی بدون آنکه کاری انجام بدهد میتواند "به نسبت استعداد و نیاز خود" از نعمات آن که معلوم نیست چه کسانی آنرا تولید میکنند، برخوردار گردد! در این جامعه، دیگر بعنوان جامعه آخر الزمانی به هیچ تغییر و اصلاحی به هیچکس اجازه داده نمیشود و پایان تاریخ و ختم تلاش بشریت برای رهایی از سلطه و بهره کشی اعلام میگردد!ر
بنابراین، نیروی محرکه اصلی "تحولات و تکامل تاریخی"، تحت عنوان "حقانیت تاریخی" فلان طبقه نه همیشه طبقه کارگر و نه طبقه قشری خاص و برگزیده تصورات و ایدئولوژیهای ما، بلکه این "نیروی محرکه" را میزان وارد شدن و یا اعمال سلطه به یک ملت و یا به یک کشور و یا به یک طبقه و قشر و یا حتی به منطقه ای از جهان، تعیین میکند و همیشه نیز به نسبت سو و جهت این سلطه متغییر است. مثلا در تورکمنستان جنوبی، این سلطه در ستم ملی بر ملت تورکمن تبلور یافته است و نیروی محرکه اصلی، تاریخ این ستم در این جامعه مبارزه ملی از طرف کلیت ملت تورکمن و نه از طرف قشر و یا طبقه ای خاص از آن میباشد. پس، وقتیکه از نظر آقای "یوللی" به مقاله آقای آهنگری انتقاد وارد میآورند که چرا "... در جامعه مدرن مفروض نه به مناسبات اجتماعی- سیاسی و تولیدی اشاره نمیشود و نه گفته میشود که نیروی محرکه اصلی تحولات و تکامل جامعه کدامند؟"، نمیتواند انتقاد درست و بجائی باشد و از منظر فوق در اینمورد، نظریه آقای آهنگری بدرستی بیان شده است!ر
آقای "یوللی"، نگرانی خود را از اینکه: "... ضدیت با مارکسیسم در قالبی مرموز و اسرار آمیز مد شده است" ابراز داشته و معتقدند که: " برای مخالفین تفکر علمی و جامعه شناختانه هیچ چیز قانع کننده نیست و معتقدند که زمان ایدئولوژی واحد بزرگ دیگر گذشته است و در جستجوی چیزی غیرایدئولوژیکی، ضد ایدئولوژیکی و فرا ایدئولوژیکی هستند و این برای آنها چیزی جز ایدئولوژی بورژوازی معاصر در شکل دمکراسی خواهی و جامعه مدنی نیست و..."!ر
اما، این ایدئولوژی چیست و آیا واقعا ما به "ایدئولوژی واحد بزرگ" احتیاجی داریم؟
ایدئولوژی، دستگاهی از "ایده"هاست که سعی در جهت و معنا دادن به عمل انسانها، در واقعیت و یا در حالت آرمانی داشته و همیشه میل به مبنا قراردادن خود برای هر عمل انسانی دارد. بنظر افلاطون، "ایده" آن صورت کلی و ثابت و ازلی مفاهیم استکه سلسله مراتبی منظم درمیان آنها برقرار و در رأس آنها، هستی مطلق که همان "خیر محض" است، قرار دارد. یعنی نظام "ایده"ها، نظامی اخلاقی است و از نظر افلاطون کار و وظیفه فیلسوف، کشف این جهان ایده ها و آن نظام اخلاقی استکه مبنای یک نظام اخلاقی- سیاسی بشر را تشکیل میدهد. ایدئولوژی با دو پدیده بنیادین حیات بشریت پیوند ریشه ای دارد و در واقع حلقه رابطی است میان ایندو و خود آنها برای یکدیگر، ضرور و ناگزیر میسازد. این دو پدیده نیز چیزی نیستند جز اخلاق و سیاست. اخلاق بعنوان دستگاهی از ارزشهاست که تفاوت نیک از بد در میان چیزها را تعیین و نهایت آن ایجاد "بهترین" روابط میان انسانهاست تا آنچه را که جاودانه و ابدی است بجای آنچه که گذار و طبیعی بنظر میرسد نشانیده و هستی را از "تباهی و فساد"، برهاند و به آن نظمی نهایی بدهد!ر
اما، هستی همیشه جنبنده و آرام ناپذیر است و برای رام و دستاموز کردن آن با "خیر محض" و جهت مهار و دربند کردن آن، اخلاق نیازمند به ساختی از قدرت و سیاست است. پس، هر نظام اخلاقی به دستگاه قدرتی تکیه دارد که خود را مظهر آن نظام میداند و هر نظام قدرت نیز از اخلاقی مشروعیت می پذیرد که خود را مظهر آن نظام میداند و هر نظام قدرت نیز از اخلاقی مشروعیت می پذیرد و با تکیه بر آن خود را غایتی جاودانه انگاشته و تسلط خود را بر جامعه "مشروع میسازد"، هرگاه این رابطه گسسته بشود و بندهای اخلاقی مشروعیت بخش نظام قدرت پاره گردد و سرکشی فرمانبرداران آن آغاز گردد، تنها توسل به ایجاد ترس در جامعه، همچون عنصر روانی بقای این نظام قدرت، برای آن باقی میماند.ر
بنابراین، هر ایدئولوژی اگر ایدئولوژی حاکم باشد، عبارت است از قدرت چیره ایکه خود را نماینده دستگاه اخلاقی معین و نظم مربوط به آن تلقی میکند و آنرا با وسائل قهر حفظ میکند و اگر حاکم نباشد، دستگاه اخلاقی معینی است در طلب قدرت. قدرتی که میخواهد نظم جاودانه خود را بر عالم فرمانروا ساخته و در روز رسیدن به این قدرت، هرگونه تغییر و اصلاح را برای ابد خاتمه یافته اعلام بکند! اما، چون در جهان نه یک "اخلاق" و نه یک "سیاست" در کار است و اخلاق ها و سیاستها بی شمارند، جوامع ایدلوژی زده همیشه در گرداب بحرانهای سیاسی و اجتماعی و انقلابات بسر میبرند!ر
ایدئولوژی همانند چشمی استکه همه چیز را می بیند و هرگونه شناخت دیگر، چون شناخت فلسفی، دینی و عرفانی، اخلاقی و سیاسی و اجتماعی و حتی شناخت علمی را میخواهد در خود فرو ببرد. اما، در عین حال قادر به دیدن دیده خود نیست و نمیتواند خود را "سوژه" قرار داده و همانند "ابژه ای" خارجی بخود بنگرد. از اینرو، از قرن نوزدهم همواره فلاسفه کوشیده اند که علم را از چنگال ایدئولوژیها بدر آورند و سرانجام هرگونه شناخت و در اصل تنها شناخت ممکن برای بشریت را شناخت علمی قرار بدهند. زیرا، در حوزه فهم علمی، ارزش شناختی همه چیز یکسان است و در روزگار چیرگی علم و در زمانیکه کنجکاوی بی حد و مرز بشری، هیچ چیزی را از دایره فهم و دانائی خود بیرون نمی گذارد و برای وی باید همه چیز از تپاله حیوانی تا ستاره های کهکشانها باید شناخته و فهمیده شود تا چیرگی نهایی بشری بر هستی که غایت علم است و تا آن "مدینه انسانی" که غایت اخلاق است، تأمین گردد.ر
در این میان، خطرناکتر از همه ایدئولوژیهایی هستند که در طول زمان بخود رنگ و بوی اعتقادی و دینی همانند، پوزیتویست ها، مدرنیستهای افراطی و کمونیستها، داده اند. آنها به ایدئولوژی خود نه بعنوان یک دستاورد علمی، بلکه بعنوان یک "باور غیرقابل تغییر" و ازلی و ابدی می نگرند. این دسته از هواداران متعصب بینش های علمی، بجای آنکه در راه توسعه دانشها و یافته های مذکور به حوزه های جدید زندگی امروزی بکوشند، هرگونه تغییر و دگرگونی و تجدیدنظر در متون پایه های ایدئولوژیکی را به اندازه هر مذهبی متعصب برنمی تابند. آنها که دیگر نگرش خود را به نسبی بودن و قابل تغییر و تکمیل بودن دستاوردهای علمی را از دست داده اند، بخاطر مطلق نگری به ایدئولوژی و دستاوردهای آن و به سبب گذشته گرایی خود، همگی در کنار بنیادگرایان دینی و غیردینی جای میگیریند و مردم هر دوره و زمانی را غیرعاقل و غیربالغ، بدون توان مسئولیت پذیری و محتاج قیم و ولی و غیرقابل رها از جبری که گذشتگان برای آنها با آفرینش ایدئولوژیها، خلق کرده اند، میدانند!ر
بنابراین، دوست ما آقای "یوللی"، نباید نگران این امر باشند که عده ای "معتقدند که زمان ایدئولوژی واحد بزرگ دیگر گذشته است"! زیرا، هیچ ایدئولوژی "واحد بزرگ" و یا جهانشمول که خارج از زمان و مکان و غیرقابل تغییر و ثابت و بعنوان تنها داروئی برای تمامی امراض اجتماعی وجود ندارد. ایشان باید نگران این مسئله باشند که این "وعده" آیا جایگزینی برای "ایدئولوژی" سابق خود یافته اند و یا با شکست آن "ایدئولوژی واحد و بزرگ"، تاریخ را خاتمه یافته تلقی کرده و با از دست دادن ایده آسمانی خود و با عزلت گزینی و به عبث بودن مبارزه برای رفع سلطه ملی و بهره کشیهای ظالمانه در جامعه خود رسیده اند؟
بجاست که دوست ما، آقای "یوللی" به این نکته مهم واقف گردند که "ایدئولوژی بورژوازی" نیز، "شکل دمکراسی خواهی و جامعه مدنی نیست"! زیرا، از یکسو دمکراسی نه یک عقیده و جهان بینی، بلکه یک ساختار است و کسی نمیتواند مدعی گذار از ایدئولوژی ای مثلا از مارکسیسم- لنینیسم به لیبرلیسم، سوسیال- دمکراسی و یا کاپیتالیسم گردند، زیرا تمامی آنها برخلاف مقوله دمکراسی، یک جریان و یک تفکر و جهان بینی بوده و از ایدئولوژی خاص خود نیز می توانند برخوردار باشند. از سوی دیگر، دمکراسی، محصول عصر روشنگری اروپاست که خود، مدرنیسم و بر اساس رنسانس و اومانیسم برمبنای فلسفه انسانگرایانه یونانی، با نفی دیدگاه هستی گرایانه مسیحی بوجود آورده است. مدرنیسم نیز دمکراسی را در بطن خود پرورش داده و بعنوان مادر دمکراسی، آنرا در غرب بدنیا آورده است.ر
بنابراین، دمکراسی هیچ رابطه ای با "ایدئولوژی بورژوائی" ندارد و خود آن محصول فروپاشی فرماسیون فئودالی در اروپا استکه انباشت سرمایه اولیه خود را نیز نه از استثمار طبقه کارگری که در فرماسیون ماقبل خود وجود خارجی نداشته است، بلکه با کشف قاره آمریکا بوسیله کریستف کلمب و کشف دماغه امید نیک بوسیله "واسکو دو گاما"ی پرتغالی در قرن پانزدهم میلادی و با غارت منابع بیکران و ثروت سه قاره آمریکا، افریقا و آسیا و با گشوده شدن راههای تازه بازرگانی بدست آورده است. این امر به بورژوازی امکان داد که فرماسیون خود را با پشتوانه روشنگری قبل از رنسانس بر فراز ویرانه های فئودالیسم بنا نهاده و نیروهای مخالف خود، قبل از همه بر فئودالیسم چیره شود. همانطور نیز "جامعه مدنی" نیز ربطی به "ایدئولوژی بورژوایی" بمعنای غلبه ملت بر دولت، بعنوان محصول دوران روشنگری و از مشخصه یک جامعه مدرن امروزی، ندارد!ر
غربیها از قرنها پیش از پیدایش سیستم سرمایه داری، یقین حاصل کرده بودند و ارسطو از دوهزار سال پیش به آنها آموخته بود که جهان برپایه قانون میگردد و ایمان به قانونمندی طبیعت و مبری بودن آن از دخالت هر قدرت ناپایدار، اعتقاد به قانونمندی نظم اجتماعی و سیاسی را در مقام بخشی از هستی بوجود آورد. همانگونه که طبیعت پیرو نظم عقلی است، جامعه انسانی نیز می باید پیرو نظمی عقلی باشد. نظمی که از اجماع عقل ها در بنیانگذاری نظم سیاسی یا دولت پدید میآید، یعنی شرکت هماهنگی در بنیانگذاری دولتی تابع ملت و ایجاد جامعه ای مدنی!ر
اما، نظریه متکی بر "زیربنا و روبنا" که به وجود چیزی خارج از آن و "مناسبات اجتماعی- اقتصادی حاکم"، قائل نیست، تمامی این دستاوردهای عقل بشری را دو دستی تقدیم "ایدئولوژی بورژوائی" کرده و بنام مبارزه با "امپریالیسم" و "کاپیتالیسم"، این دستاوردها را نیز تخطئه کرده و دل به مدینه فاضله ای می بندد که در آن "دمکراسی پرولتاریایی"، بوسیله سیستم تک حزبی، تحت "دیکتاتوری پرولتاریا" و با سیستمی اقتصادی که چیزی بجز تبدیل ساختن جامعه به یک "کارگاه تولیدی" بزرگ نیست، باید تحقق یابد. بدون آنکه هیچ زمینه و رابطه ای آنرا با دستاوردهای فکری و مبارزاتی بشری ماقبل خود پیوند بدهد!ر
بنابراین، در جوامع اروپائی و یا غربی، این نه عنصر ایدئولوژی، بلکه فلسفه بود که ارتباط سه عنصر بظاهر جدا از هم، اما وابسته و مرتبط بر یکدیگر، چون عقل در ذهن بشری که نظم و قانون را در جامعه بوجود میآورد و علم را همچون وسیله شناخت جهان و تکنولوژی را همانند ابزار دستیابی بشر بر طبیعت و بهره برداری از آن، فراهم آورد. این فلسفه، فلسفه ای بود جدید با ایمان به عقل (راسیونالیسم) و ایمان به تجربه (آمپریسم) که بیرون از خواست دانائی و خواست توانائی بشریت چیزی را نمی شناسد و هیچ عالم غیب و هیچ عالم دست نیافتتنی و ناشناخته که از قلمرو خواست انسان بیرون باشد، برای آن وجود نمیتواند داشته باشد. در برابر چنین جهانی که جسارت عقل انسانی هیچ حد و مرزی نمی شناسد، هرچیزی می باید وجود خود را حتی ایدئولوژیها، در پیشگاه انسان به اثبات برسانند!ر
اما، ما بعنوان انسان شرقی با فلسفه هیچگونه نسبتی نداشته ایم و هومری در تاریخ ما، اودیسه ای جسور خلق نکرده است که به هر قلمرو خدائی برای دستیابی به آن سرک بکشد و فلسفه ای نبود که پس از رنسانس در اروپا، بتدریج خود در مقام تنها راه شناخت جهان و اسرار آن، جانشین ایمان دینی بکند!ر
مسلما، حزب ملی تورکمن که از طرف کانون فرهنگی- سیاسی به روشنفکران و مبارزین تورکمن پیشنهاد تشکیل آن شده است، نه براساس ایدئولوژی طبقاتی که ما نه در تدوین و نه در تحول آنها نقشی داشته ایم و تاکنون در زندگی ملت ما فقط نقشی منفی ایفاء نمده اند، استوار خواهد بود. این حزب دقیقا براساس دیدگاهی که بر عصر روشنگری اروپا و ملهم از پرنسیپهای حزبی احزاب دوران مدرنیسم و نه از "احزاب مدرن"، تشکیل خواهد شد و محتوی این حزب، در شرایطی که بر ملت تورکمن در کلیت آن سلطه و ستم ملی از طرف دولت شوونیستی- مذهبی حاکم، اعمال میگردد و تضاد عمده و اصلی جامعه تورکمن نه تضادی داخلی با مضمون مبارزه طبقاتی، بلکه تضاد ملی با دولت سلطه گری است با استراتژی رهایی ملی. وظیفه این حزب نیز در عرصه خارجی رفع ستم ملی و تأمین برابر حقوق آن با دیگر ملتها و برپائی دولتی فدرال در سرزمین خود و مشارکت برابر حقوق آن در اداره کل کشور خواهد بود. در عرصه داخلی نیز وظیفه آن فراهم آوردن ساختاری دمکراتیک استکه تا براساس آن هر تفکری، هر ایدئولوژی و هر حزب و گروهی، بتواند آزادانه و براساس پلورالیسم سیاسی در جمهوری فدرال تورکمنستان جنوبی به ترویج و تبلیغ نظرات خود در میان مردم پرداخته و در صورت کسب اکثریت آرا در انتخابات به قدرت فدرال دست یابند!ر
اگر در شرایط کنونی آزادی و این حق دستیابی به قدرت ملی برای هیچکس و هیچ گروه و جریانی غیرممکن است، چرا ما نباید برای تأمین آن که مورد نیاز حیاتی و اولیه برای هر ایده آل و هر ایدئولوژی و تفکری است، در یک حزب ملی، حتی با حفظ نظرات خود برای استراتژی درازمدت معین، متشکل بشویم؟
در یک چرخش تاریخی، مردم در کنار خیابانها تعریف ما از "مناسبات اجتماعی-اقتصادی" جامعه تورکمن و اینکه "حزب چیست و بر بنیاد موجودیت خود از لحاظ تاریخی ملزم به انجام چه کاری است؟" را ورق نخواهد زد، بلکه به عملی خود انگیخته در غیاب عنصر ذهن متشکل و یا بصورت پراکنده دست خواهند زد که فرجام آن نیز از قبل معلوم است!ر
دوست ما آقای "یوللی" و همفکران ایشان باید در پیرامون این امر تفکر نمایند که آیا در شرایط فعلی که ملت ما تا مرز نابودی ملی سوق داده شده و بقای ملی آن مورد تهدید جدی قرار گرفته است و شاید سی سال دیگر ملتی برای بحث در مورد سرنوشت ملی آن نداشته باشیم، با عقل سلیم سازگار استکه این ملت در احتضار را بر طبقات متخاصم و آشتی ناپذیر تقسیم کرده و بخشی را بعنوان "خرده بورژوازی تنگ نظر" یا "اقشار میانی" و بخش دیگر را بعنوان "بورژوا- فئودال" کنار بگذاریم، چه چیزی از این ملت باقی میماند تا در مقابل ستم همگانی ملی قد علم بکند؟ آیا این تقسیم یندیها به نفع ملی ماست و یا به سود سلطه گری که ملت ما را به زیر سلطه کشانیده و هر روز آنرا هرچه بیشتر به طرف مسلخ آسسیمیلاسیون و بی هویتی ملی میبرد؟
بخشی از دوستان ما، متأسفانه با گذشت سه دهه مبارزه، هنوز نیز
در برابر این انتخاب ترجیحی، ملت یا ایدئولوژی(؟)ر
و مبارزه طبقاتی یا مبارزه ملی (؟) قرار دارند که جواب به آن تعیین کننده بقای ملی یا نابودی ملی، ملت ما خواهد بود!ر
نباید این درس تاریخ را فراموش کرد که هیچ ملتی قبل از احیای حاکمیت ملی خود در سرزمین معینی و برپائی دولت ملی خود، در هیچ کجای جهان، دست به مبارزه طبقاتی و یا جنگ داخلی نزده است. زیرا، بقای ملی و تأمین منافع ملی، همیشه برای هر ملتی در اولویت قرار گرفته و بدون داشتن کشور، دولت و ملتی نمیتوان در مورد ماهیت سیستم "اجتماعی-اقتصادی" مطلوب خود سخنی بمیان آورد!ر
تغییر موضع یا اتخاذ موضعی تدافعی؟
دوست ما، آقای آهنگری نیز جوابیه ای تحت عنوان "در جهت شناخت و برداشتها و باورها" به انتقاد آقای "یوللی" از مقاله خود نوشته اند که بلحاظ مطالب عنوان شده در آن نگاهی کوتاه به این جوابیه درخور اهمیت خواهد بود.ر
قبل از هر چیزی باید به این مسئله اشاره کرد که بدنبال چاپ مقاله حجیم "در آستانه اقدامی تاریخی"، از طرف کانون فرهنگی- سیاسی، در مورد ضرورت پایه گذاری یک حزب ملی برای ملت تورکمن، مباحث جاری در بین تورکمنهای فعال و غیرقابل سیاسی و متشکل و منفرد در خارج از کشور از سطح برخورد با افراد به سطح برخوردی نظری و فکری با یکدیگر گرایش پیدا کرده است. این امر میتواند آغازگر گذاری از تفرقه های بی مورد و روشنی بخش بسیاری از خطوط فکری موجود در بین ما برای یافتن برآیندی مشترک از نظریات، جهت تأمین وحدت کامل مبارزین و روشنفکران تورکمن گردد.ر
اما، برخورد و نحوه واکنش آقای آهنگری به انتقادی که از مقاله وی از طرف آقای "یوللی" بعمل آمده است، نشان از تازگی و کم تجربگی بسیاری از تورکمنها از مباحث نظری و درک نادرست آنها از مفهوم انتقاد دارد. مفهومی که در ادبیات سیاسی ایران به غلط آنرا بمعنای نفی و مخالفت با مقوله مورد نقد تعریف کرده اند. اما در ادبیات غرب این مفهوم مترادف است با نقادی و تحلیل از زوایای مختلف و نه لزوما برای نفی، بلکه برای روشنتر شدن مقوله مورد بحث که در خاتمه میتواند به پذیرش بخشی و یا کل آن مقوله منجر گردد. در میان ما هستند بسیاری که هنوز حرف زدن و بحث کردن با عنصر "سوژه" را همانند یک موجود زنده یاد نگرفته ایم و همانند باستانشناسان، سوژه خود را تکه ای از کوزه شکسته و متعلق به گذشته ای دور مورد نقد قرار میدهیم . نه بعنوان موجود زنده و مربوط به زندگی جاری جامعه مان!ر
دوست ما آقای آهنگری نیز مطابق این سیاق، بدون آنکه ذره ای از نقدی را که آقای "یوللی" به مقاله ایشان نوشته اند، حداقل قابل فکر کردن و تأملی بدانند، تمامی آنرا فورا یکجا رد کرده و آنرا تنها در حد "کاربرد الفاظ و القاب دوره باستانی"، دانسته اند! از سوی دیگر، ایشان در جوابیه خود نه از یک موضع اقناعی و تشریح نکات مورد انتقاد آقای "یوللی" از مقاله خود، به موضع دفاعی مطلق از مقاله خود و نفی مطلق هرگونه انتقادی بر آن پناه برده اند!ر
اما، دو نکته مثبت در جوابیه آقای آهنگری است، یکی پذیرش وجود "ستم ملی"، اما هنوز در داخل گیومه، یعد از سالها اعمال خشن ترین و بدوی ترین شکل ستم ملی در نوع خود در جهان بر اقلیتهای ملی و مذهبی از طرف رژیم اسلامی است! البته این امر را میتوان گامی بسوی درک واقعیت وجودی ستم ملی در ایران هرچند دیرهنگام، از طرف آقای آهنگری و شاید نیز از طرف همفکران ایشان دانست!ر
مسئله دوم، دوری وی در جوابیه خود از مقوله ای بنام "حزب منطقه ای" در مقاله سابق خود و دفاع "حزب ملی" استکه امیدوارم این امر از یک چرخش بینشی و صادقانه ناشی شده و برای استفاده از این مقوله منطقی، بعنوان سپری دفاعی در مقابل انتقادات آقای "یوللی" نباشد که در اینصورت میتواند به برداشته شدن گامی عملی بدنبال این گام قلمی از طرف ایشان امید بست!ر
اما، بنظر میرسد که این گام عملی به این زودیها برداشته نخواهد شد. زیرا، آقای آهنگری، هنوز نیز دل در گرو گذشته و در هوای گریزی به صحرای کربلا دارند و تا امروز به تاریخی که دیگران برای فریب نسلهای بعد از انقلاب و وارد آوردن افترا بر نیروهای مؤثر منطقه در دوره بعداز انقلاب جهت پیشبرد منافع ضدملی خود نوشته اند، وفادارند! ایشان هنوز نیز با قاطعیت تمام بدون ذره ای تفکر این اتهامات دشمن ساخته را تکرار کرده می نویسد: "آیا در اوائل انقلاب 57 در ک انتزاعی و "ضد دیالکتیکی" اینچنینی از تئوریها نبود که در منطقه ترکمنصحرا تحت عناوین خودساخته ای مانند "زمینداران و سرمایه داران بزرگ، آخوندهای مرتجع "بر پیکر بسیاری از نیروهای ملی" شمشیر عدالت"!؟؟؟ فرود آمد؟"
ایده "سرکوبگر" بودن کانون، ستاد و سازمان چریکهای فدائی، از نشخوارات تبلیغی وزارت اطلاعات رژیم در منطقه برای ترسیم چهره ای از نیروهای سرکوبگر رژیم و بدنبال دو جنگ تحمیلی بر ملت تورکمن بعنوان "نیروهای رهائی بخش" و ناجیان منطق از "سرکوبگری" نیروهای انقلابی، ابداع و در مراکز آموزشی و در میان مردم بشدت تبلیغ شده است. اما این دروغ بزرگتر از خود، آنقدر از واقعیت بدور بود که حتی مورد پذیرش و باور مبلیغین آن نیز قرار نگرفت!ر
اما، این ایده برای اولین بار در خارج از کشور از طرف آقای مرادی در مقاله ای نامربوط به عنوان خود بنام "علل و زمینه های فقدان تشکل سیاسی مستقل در میان ترکمنها"، بعنوان ایده ای به عاریت گرفته شده از تبلیغات وزارت اطلاعات رژیم در منطقه، مطرح گردیده بود! هرچند که بعداز این مقاله در هیچیک از مقالات آقای مرادی این لاطاعلات رژیم تکرار نشده است، اما تکرار آن بعداز سالها از طرف آقای آهنگری نشان از این خطر برای خود وی دارد که ایشان و همفکران وی در ضدیت با کانون و در اصل با تنها نقطه افتخار آمیز حیات سیاسی خود، هنوز نیز آمادگی زیرپای گذاشتن خط قرمز خود با ملایان آدمخوار اسلامی در مخالفت با کانون را دارند!ر
ایشان باید با رجوع صادقانه به حافظه تاریخی خود قبل از رواج القائات کهنه و منسوخ شده وزارت اطلاعات در جمع تورکمنهای خارج از کشور، حداقل به این سئوالات برای خود پاسخ بدهند که این "نیروهای ملی" که "بر پیکر بسیاری از آنها"، "شمشیر عدالت فرود آمد" چه کسانی بوده اند؟ آیا یکنفر از آنها بیاد دارند که نامی از آن ببرند؟ آیا، برعکس این "شمشیر عدالت"، بر پیکر ملت ما و با آدم ربائی و ترور رهبران ملی ما با اعدامهای دسته جمعی بدون محاکمه و با سه دهه قلع و قمع فرهنگ و زبان ملی و ممانعت از دستیابی آن به حقوق انسانی و ملی خود "فرود نیامده" است!؟
آقای آهنگری و همفکران وی کلاه خود را قاضی بکنند که آیا قبل از "درک انتزاعی و ضد دیالکتیکی اینچنینی از تئوریها"، "زمینداران و سرمایه داران بزرگ، آخوندهای مرتجع" در منطقه اصلا وجود خارجی نداشتند و تنها بعداز "درک انتزاعی" بود که چون قارچ یکشبه با ده ها هزار هکتار زمین غصبی از زمین فرارویئدند؟ آثا "آخوندهای مرتجع" که یک سر آن از "آخوند عابدی" در بندرتورکمن و "ولجان آخوند" در کومیش تپه شروع شده و در منطقه آق غالا بوسیله "یارمأد آخوند" در قارابولاق سازماندهی شده و به رهبری "آنناقلیچ آخوند نقشبندی" به "خدایبردی قاری" در کلاله ختم میگشت، و آنها از همکاری امنیتی با رژیم شاه به بیعت با خمینی در همان روز اول انقلاب علیه ملت خود رسیده بودند، "همان نیروهای ملی" بوده اند و یا آقای "عزیز آخوند" در بندرتورکمن و آقای "ارزانش" و... جزو "نیروهای ملی" و روحانیت مترقی بوده اند؟
آیا کسانیکه بعداز انقلاب با تبعیت از روحانیت ارتجاعی فرقه شیعه اثنی عشری که خود مستلزم التزام به "ولایت فقیه"، یعنی امامت و "عدل مهدی" موعود استکه در موقعه ظهور به "زبان فارسی" صحبت میکند و دنیا را با قتل عام سنی ها و دیگر ادیان بکام روحانیت شیعه میگرداند، خود خارج شدن این "روحانیت" از مذهب سنی حنفی و خود از دیدگاه مذهبی "کفر" نبوده است؟ آیا این بیعت کنندگان با روحانیت شیعه در قدرت، برای حفظ سیستم زمینداری بزرک گذشته و تلاش برای بازسازی آن در حال و آینده جزو نیروهای بنیادگرا بخساب میآیند و یا "نیروهای ملی"؟ با این وجود آیا یکی از این بنیادگرایان و مرتجعین از طرف حاملان این تئوریها "انتزاعی و ضد دیالکتیکی" لحظه ای توقیف و یا قطه ای از خون از بینی آنها چکیده است؟
در مقابل نیروهای انقلابی آندوره در صورت لزوم میتوانند ده ها نمونه از قتل و کشتار روستائیان، تیراندازی بسوی اعضای شوراهای روستائی و ضرب و جرح آنها از طرف این "زمینداران و سرمایه داران، آخوندهای مرتجع"، همکاری امنیتی آنها برای سرکوبی جنبش ملت خود تا آدرس محل برگزاری جشن هایی که بدنبال ترور و کشتار رهبران ملت تورکمن برپا داشتند، ارائه نمایند!ر
آیا آقای آهنگری که برای نفی مطلق انتقادان آقای "یوللی" از مقاله خود، متأسفانه حتی متوسل به استفاده از نشخوارات دست چندمی وزارت اطلاعات رژیم در منطقه نیز شده اند، به این مسئله باید پی ببرند که تبعیت از خط و مش "احزاب ملی- سراسری"، بویژه از سازمان اکثریت، حتی بعداز فروپاشی و رسوائی این خط و مش نیز فرجامی بجز ملحق شدن به توجیه گران جنایات رژیم در میان مردم منطقه و ضدیت غیرمستقیم و در لفافه با منافع ملی ملت خودی و دعوت آن به وابستگی به نیروهای تمرکزگرای شوونیستی، تحت پوشش "همبستگی با جنبش سراسری" نخواهد داشت. بنابراین، توصیه صادقانه ما به این دست از دوستان، اینستکه یگ بازنگری جدی به مجموعه عملکرد خود بعمل بیاورند تا خود به این قضاوت برسند که تاکنون در کجا ایستاده اند؟ آیا به چنبش ملی- دمکراتیک ملت خود مثمرتر بوده اند؟ آیا در کنار این جنبش بوده اند و یا غیرمستقیم برله آن بوده اند؟
تورانلی
از هواداران کانون فرهنگی- سیاسی