نويسنده : يوللی آمانبای
سخنی کوتاه درباره يک مقاله
چندی پيش مقالهای دربرخی سايت های ترکمنی بنام « درک ما از تشکل های سياسی » ظاهر گرديد که نويسنده آن تلاش وزحمت فراوانی برای نگارش آن کرده است. اميدوارم اين تلاش ها همچنان ازسوی نويسنده مقاله ادامه يابد.
متاسفانه با تمام تلاشی که نويسنده مقاله انجام داده ، به نگر نگارنده درآن برخی اشتباهات تئوريکی بلحاظ تئوری علمی وجامعه شناختی وجود دارد و لازم می داند به چند نکته عمده درمقاله اما نه به همه آن پاسخ دهد.
اهميت برخورد تئوريک به مسائل اجتماعی برای نسل آينده وکنونی کشور ما نه تنها کاهش نيافته بلکه افزايش نيزمی يابد. زيرا دردرون کشور نيز با ميدان دادن به چپ روی ها ازسوی حاکميت ، تلاش ميشود که جنبش درون کشور به انحراف کشانده شود.
نخستين مسئله ای که برای نيروهای مترقی خلق و خواهان برقراری عدالت اجتماعی مطرح است ، اين است که جامعه چگونه وازچه چيزی بايد نجات يابد. جامعه ای که درآن استثمار طبقاتی وستم ملی پيوند تنگاتنگی با ساختار اجتماعی واقتصادی دارد.
شرط نخست ميتواند شناخت علمی وجامعه شناختی وديالکتيکی ازجامعه باشد.زيراعالی ترين و بطورعلمی منظم ترين کاربرد ديالکتيک با پژوهش پروسه های اجتماعی درهمين تفکر نهفته است.
برای يک انقلابی ، يگانه شناخت، تحليل مناسبات اجتماعی است که رهايی وعلل پنهانی سمت تکامل تاريخی را معين می کند. البته دراين راه مهم است که عامل اجتماعی وسياسی را بگونه ای درست بهم پيوند داد و برای يک پژوهنده، موضوع يا شی درحال تکامل درجريان طول زمان، به جهت اينکه تکامل آن بيش از درازای عمرانسان ويا تاحدودی کمتر از دوره هستی بشری است ، ميتواند بسيار پيچيده و غامض باشد.
آنگونه که برخی ها دردوران معاصر می انديشند سيستم مقولات را نبايد تغيير ناپذير و ابدی درنظرگرفت. زيرا درآن صورت تاريخ تفکر چيزی جز درک ازپيش سيستم های موجود مقولات منطقی نمی تواند باشد و پايان درک آن ، پايان تکامل انديشه است.
امروزه توسط بعضی انديشه پردازان به عمد تکامل سيستم های مقولات منطقی نسبت به گذشته تحريف می شوند وچنين وانمود می شود که تمامی تکامل انديشه های پيشين صرفا ازديدگاه آن جوانبی موردبررسی قرارگرفته اند که درسيستم منطقی دوره مورد نظر است. بدين ترتيب خودويژگی کيفی مراحل پيشين تکامل تفکربشريت ازنظردورداشته می شود و آنها يک جانبه تعيين و معين می شوند.
متاسفانه زير پرچم مدرنيسم با « لولوی مارکسيسم » به تنگ نظری ها درجنبش ياری رسانده ميشودو همچنين ضديت با مارکسيسم درقالبی مرموز واسرارآميز مد شده است . برای مخالفين تفکرعلمی وجامعه شناختانه هيچ چيز قانع کننده نيست و معتقدند که زمان ايدئولوژی واحد بزرگ ديگرگذشته است ودرجستجوی چيزی غيرايدئولوژيکی ، ضدايدئولوژيکی و فراايدئولوژيکی هستند و اين برای آنها چيزی جز ايدئولوژی بورژوازی معاصردرشکل دمکراسی خواهی و جامعه مدنی نيست و می خواهند توسط قانون ارزش و توليد کالايی جامعه ای عادلانه بسازند که بربسترآن « عدالت اجتماعی » برقرارگردد.
زياده گويی ها ومدل سازی های من درآوردی درباره جامعه مدرن و احزاب مدرن که ميبايد در جوامع کثيرالملله ظهور يابند، پا در واقعيت زمين ندارد وبيشتر ضد ديالکتيکی وضدعلمی است وحل مسئله را که بايد ازراه تحولات عميق دمکراتيک وهم ضدامپرياليستی درکشورهايی همچون کشورما بنياد نهد، دچار اشکال می کند. زيرا جامعه مدرن با احزاب مدرن درچارچوب يک مناسبات اجتماعی – سياسی وتوليدی بايد برقرار شود ، نه خارج ازآن.
مسئلهی ديگری که درمقاله نويسنده « درک ما از تشکل سياسی » مطرح است وبايد به آن توجه جدی کرد اين است که در جامعه مدرن مفروض نه به مناسبات اجتماعی- سياسی وتوليدی اشاره ميشود و نه گفته ميشود که نيروهای محرک اصلی تحولات وتکامل جامعه کدامند؟ بی مرزی ومرزهای جهان بينی طبقاتی طبقات ومسئله خصلت طبقاتی مناسبات ، عامل بنيادين ومهم تحليل مناسبات اجتماعی است که ناديده گرفتن آن تحت لوای هر مدرنيسمی نتيجه درک دگماتيک ازتئوری وتلاش برای استحاله آن وسرآخر پذيرش پنهان وخودبخود مناسبات وروندهای اجتماعی جامعه درپس ابهام ذهنی گرايی است.
گويا اين زياده گويی ها وخيال بافی های پا درهوا، که بنظر ميرسد حاصل تجارب منفی درجنبش انقلابی است، برروح«انقلابی » وعمل« انقلابی » برخی ها چنان تاثير گذاشته است که درنوشته های آنان جايی برای بذرافشانی انقلابی وطرح های انقلابی وحتی روشنگری درجامعه نگذاشته است. چنانکه گويی نميدانند به کجا وازچه راهی بايد بروند.
حال به اين مسئله ميرسيم که جامعه مدرن وحزب مدرن چه صيغه ای است ؟ آيا دراين جامعه مفروض طبقات وجود دارند يا اينکه طبقه جديدی ظهور کرده و می کند تا برای آن حزب مدرن بايسته باشد. اما نکته دراين جاست که حزب چيست وبربنياد موجوديت خود ازلحاظ تاريخی ملزم به انجام چه کاری است؟
مسئله روشن کردن نقش عنصر ذهنی درپروسه تاريخی ونقش حزب پيشرو بمثابه راهبر آگاهی اجتماعی است، که يکی از مبرم ترين مسائل بوده وبرخورد انفغالی ويا « مدرن » به نيروهای اجتماعی وسياسی طبقات وعينی گرايی دربرخوردبه اين مسائل به بی تحرکی انجاميده وتکامل را دريک مکانيسم خط مستقيم ديده ونقش نيروهای اجتماعی درجامعه را به چرخ دنده اين مکانيسم کاهش می دهد، که فاقد روح خلاق ذهنی است.
اما ضعف عنصرذهنی به سود طبقه حاکم وبه ضرر تودهها است. طبقه حاکم براين پايه برای برون رفت ازبحران های خود، با بکارگيری سرکوب، نظام انحصاری ودولتی خود را فراهم می کند. عدم آمادگی عنصرذهنی درمراحل انقلابی موجب ازدست رفتن فرصت های تاريخی ميشود، اما توانمندی آن ابتکار انقلابی را درپی دارد ومنجربه اتخاذ درست تصميمات سياسی واتحاد درمبارزه در راستای اهداف مشترک شده ومسئوليت تاريخی را برای دورانی که هنوز شرايط عينی داخلی جهت تحول وگذار فراهم نيست، بعهده ما می گذارد.
اما درجامعه « مدرن مفروض » با « احزاب مدرن مفروض » ، حزب ( که به نظرنگارنده ،جامعه ی همواره طبقاتی است) برچه پايه ای توسط کی وچگونه ساخته ميشود، چگونه عمل می کند ومنافع چه کسانی را درنظردارد؟ اقشار وطبقات گوناگون که به عناوين گوناگون تحت ستم ملی واستثمار قراردارند، چه بايد بکنند تا از اين گرداب ظلم بيرون آيند، اين طبقات واقشار آيا به تشکيلاتی طبقاتی که درراه منافع آنان درراستای ايجاد تحول اجتماعی درراه عدالت اجتماعی گام بردارد ونقش سرکردگی را ايفا کند، احتياج ندارند؟آيا جامعه مدرن با حزب مدرن پاسخگوی اين مسائل است؟
ضرورت وجود احزاب چنان که ادعا ميشود نه در « رشد بالای اقشار ميانی جامعه » است ،بلکه ناشی از وجود طبقات وآشتی ناپذيری منافع آنها درجامعه مفروض است. ودرکدام مرحله تاريخی ودرکدام کشور رشد بالای اقشار ميانی يا خرده بورژوازی تنگ نظر و ناپيگيرازنظرطبقاتی علت العلل وجود آزاديهای دمکراتيک ويا« دمکراسی» درجامعه است؟ تنها اراده دمکراتيک اکثريت منبع دمکراسی وآزادی های دمکراتيک ويگانه منبع حاکميت دمکراتيک است، نه چيز ديگری. مثلا کميت زياد اقشارميانی درايران منجربه دمکراسی نشد. انبوه تناقضات خرده بورژوازی درانقلاب بصورت تضاد درونی اين اقشاردر آمد و دوگانگی يا پراکندگی درونی درانقلاب را موجب شد.
ک.مارکس يادآوری می کند که ايدئولوگ های خرده بورژوا ازنظر تئوريک به همان مسايل وراه حل هايی ميرسند که منافع مادی وموقعيت اجتماعی خرده بورژوا اورا به آن سمت می کشاند. عمل افراطی گری خرده بورژوازی گواه درستی گفته های مارکس وانگلس را مورد تاييد قرارمی دهد که : انقلابی افراطی خرده بورژوا ضربه خود را نه عليه حکومت های موجود، بلکه عليه آن انقلابيونی که آيين ورهبری اين حکومت را نمی پذيرند، متوجه می کنند.
ازاين رو قشرهای خرده بورژوازی دربرابر انتخاب ناگزيرقرار می گيرند : يا گذاربه موضع راديکال تروموافقت با شرايط آن , که جوانب انگلی بورژوازی کوچک را ازميان برمی دارد ويا تسليم شدن دربرابر بورژوازی ودولت او،درنتيجه ، موافقت با سرکوبی قيام خود.
حزب پيشاهنگ بايد بتواند شناخت وپراتيک را که کيفيت عنصر ذهنی درتکامل اجتماعی است نشان دهد ونگرش علمی وجامعه شناختی مبتنی بر ماترياليسم تاريخی وهستی آن را که نمادی از تضاد درخصلت اجتماعی توليد ونظام مناسبات سرمايه داری درتوليد است را مسلط کند.آيا اين وظيفه را « حزب مدرن درجامعه مدرن» بعهده دارد؟
يکی از بنيان های مفهوم سياست منفعت يا منافع است که پيوسته درمنافع طبقات معين يا بوسيله طبقه يا گروه اجتماعی درمناسبات توليدی بازتاب پيدا می کند که درنهايت تعيين کننده موضع وفعاليت اجتماعی وتاريخی نيروهای اجتماعی است.برپايه اين است که احزاب درجامعه مفروض دارای نقش پيشتاز يا ارتجاعی هستند ، نه « مدرن » يا « کهنه » بودن حزب يا جامعه.
حزب پيشاهنگ نه تنها پخته شدن شرايط عينی برای گذار به تحول اجتماعی را ، بلکه بستر مناسبی را برای تکامل عنصر ذهنی تحول ايجاد می کند. حزب نه تنها نياز به تغيير را درنيروهای اجتماعی توده ای بلکه درنيروهای اجتماعی آينده نگر مبارزه برای تحول را ملزم می سازد.
بنابراين مبارزه حزبی ثمره جامعه طبقاتی و نيروهای متضاد اجتماعی است که درآن پيکار انديشه ها نيز مستتر است، نه « مدرن بودن جامعه وسهم بری احزاب ازقدرت » بلکه مسئله برسر کسب قدرت سياسی حتی از راه اتحاد ها است چه ازراه غير مسالمت آميز يا مسالمت آميز، بسته به تناسب نيرو ها ی طبقاتی درجامعه اعمال می گردد. البته تفاوت اين راهها درآن است که راه غيرمسالمت آميز نهاد کهنه دولتی رادرهم می کوبد وراه مسالمت آميز ازآن نهاد استفاده می کند. اما تحول همواره يک اجبار است. تاريخ پيکار طبقاتی، تاريخ پيکار انديشه وتفکراتی است که به طبقات مربوط بوده وهست.
در« جامعه مدرن » با « حزب مدرن » که ازسوی برخی تبليغ ميشود، درآن به وجود طبقات اجتماعی اشاره ای نميشود و اين پديده اجتماعی در هاله ازابهام ودرقالبی مشکوک بدون معلوم بودن وابستگی طبقاتی آن ، تنها « برای سهم بری ازقدرت » و تنها« بررقابت وتکثر سياسی بوجود آمده اند » فعاليت می کند.
ازسوی ترويج کنندگان اين انديشه ادعا ميشود که « تا زمانی که ساختار سياسی جامعه ما مدرن نيست ودارای اشکلات جدی وبازدارنده ای دراين جهت دارد، چگونه ما ميتوانيم دارای احزابی به معنای مدرن کلمه باشيم » ، اين به آن معنی است که طبق اين نظرچون موجوديت حزب مدرن دردرون جامعه مدرن است ، آن ايجاب می کند که نخست برای ايجاد جامعه مدرن تلاش شود وچون ايران کشوری عقب مانده وخرافات مذهبی درآن حاکم است ، ناچارا وظيفه ما مدرن کردن جامعه ويا درانتظار مدرن شدن آن است تا حزب مدرن خود را بتوانيم بوجود بياوريم. ازسويی چون هنوزکشور ما مدرن نيست ديگر ايجاد حزب مدرن ضرورتی ندارد و سازمان ها واحزاب موجود درکشورنيزبه تبع آن ديگر قديمی وکهنه شده اند.
اين تز شبيه آن تز ارتجاع حاکم مذهبی درکشور است ( البته درنقطه مقابل تز حزب مدرن درجامعه مدرن ) که مدعی است کشور را بايد فساد و بی عدالتی وظلم فراگيرد تا امام زمان يا امام عصر(عج ) فرود کند وبا شمشير خود عدالت را برقرار کند و نتيجتا درغيبت امام دوازدهم شيعيان بايد تلاش کرد کشور را ظلم وبی عدالتی فرا گيرد ويا متنظر فراگير شدن اين بی عدالتی شد تا هرچه زودتر امام غايب دوازدهم ( به ذعم حاکمان کشور گويا از چاههای جمکران قرار است بيرون بيايد ) ظهور کند تا عدالت را برقرار کند.
البته فرمول « مدرن شدن جامعه وحزب » درهاله ای ازابهام برای آن ارائه ميشود تا مقوله منافع اجتماعی- طبقاتی گروههای اجتماعی درسايه قرار بگيرد و صرف نظر از اينکه درپوشش چه ايدئولوژيی پنهان باشد ، احزاب بدون اينکه بيانگر منافع طبقه ای باشند، وظيفه دارند « بررقابت وتکثر سياسی وبرای سهم بری ازقدرت » فعاليت کنند نه کسب قدرت سياسی.
تزريق اين گونه انديشه ، برعکس ظاهر مدرن ، ليبراليسم روشنفکرمابانه وفريبای آن ، تبليغ نوعی بی عملی بين نيروهای سياسی است . نخست بايد منتظر بوجود آمدن جامعه مدرن شد تا آنگاه برای ايجاد حزب مدرن عمل شود وگرنه تمامی فعاليت های سياسی عملی بيهوده است.